اسکندر؛ طلوع و غروبیزودگذر
مردهریگداریوشمدتزیادیدر دستاسکندر نماند. هفتسالبعد امپراطوریاو نیز کهوسعتبیشتریرا در بر گرفتهبود در بینمیراثخوارگانمقدونیشدستبهدستشد. تماممدتفرمانرواییشسیزدهسالو تماممدتعمرشسیو یکسالبود - عمریکهمثلانفجار یکشهابثاقببخشیاز آسمانعصر را یکلحظهبهآتشکشاند و باز در خاموشیو ابهامرها کرد. طلوعو غروبدولتشچنانزودگذر بود کهدیرباورانبهخود حقمیدهند وجود او را افسانهپندارند و داستانفتوحاتاو را مبالغهییونیانبشمرند. در واقعتاریخاسکندر را - کههنوز غربیها جهاد دنیایمتمدنبر ضد دنیایوحشیتلقیمیشود – فقط مبالغهپردازانیونان و روم نوشتهاند و ایرانآنعصر در اینبابفقط یککلمه- کهآنهمجز اشاره و زبانحالنیست- برایآیندگانباقیگذاشتهاست: ویرانهیقصرهایسوختهدر پارسکههیچچیز جز یکروحوحشی و عاریاز فرهنگنمیتواند آنها را بهچنینوضعو حالیانداختهباشد . البتهبا مرگداریوش، اسکندر دیگر در تمامقلمرو هخامنشی، جز نواحیباختر و سغد، فرمانروایبیمنازع شد. از وقتیکهخود را جانشینداریوشخواند، هر گونهمقاومتیرا همکهدر قلمرو داریوشدر مقابلخود یافتبهمثابهیشورشیبر ضد حکومتقانونیتلقیکرد. با خشونتسبعانهایکهدر فرونشاندنهر گونهنهضتو هر گونهشورشنشانداد بهآسانیحکمخود را در قسمتعمدهیامپراطوریهخامنشینافذ و تخلفناپذیر ساخت. در جانبشرقیبسوسرا مغلوبکرد (328) و کیفر سختداد. در تعقیبوالیدرنگیانا بهسیستانو رخجرفتو از ماد تا سیستانتقریباً هیچجا با مقاومتشدید و طولانیبرخورد نکرد. فقطتسخیر نواحیباختر و سغد برایشبهبهایسهسالصرفوقتتمامشد، سرانجامنیز بدونازدواجبا رخشانه، یا رکسانه(روشنک) دختر سرکردهیسغد (327)، استقرار صلحو امندر آننواحیبرایشممکننشد. لشکرکشیبههند (325-327) همکهاو را از سند تا پنجاببهجنگهایخونین، و قتلعامطوایفو اقوامسرکشواداشت، سرانجامسپاهاو را از جنگهایتمامنشدنیو بیفایدهیاو بهستوهآورد، چنانکهامتناعآنها از ادامهیاینجنگها او را وادار بهبازگشتکرد و بازگشتاز راهمکران(گدروزیا) و کرمانبهسپاهاو لطمهیبسیار زد. خستگیها و بیخوابیها همخود او را تقریباً بهسر حد جنونرسانید (324). با اینحالاسکندر در همینسالاز شهرهاییونانیدرخواستتا ویرا همچون«خدا» نیایشکنند . از مدتها پیشرسمزمینبوسرا کهآییندربار آشور باستانیبود در درگاهبرقرار کردهبود، و استبداد«بربرها»راکهخودبایونانیانشبرایبرانداختنآنبهتسخیر آسیا آمدهبود، بهشدتدر پیشگرفتو آنرا حتیاعتراضاتخیرخواهانهیدوستاننزدیکشچونفیلوتاس، کلیتون، کالیستنسرا همبا قتلآنها پاسخمیداد. در بازگشتبهبابلخستگیهایطولانی، افراط در بادهخواریو شهوترانی، او را کهجسمو روحخویشرا در سفرهایجنگیبیهودهفرسودهبود از پایدرآورد. بیمار شد و بیماریشدهروز بیشنکشید و مرگدر قصر بختالنصر ، در بابلبهزندگیاو پایانداد .
مشاهدهیسوء ادارهیکشور در مدتغیبت، درگیریبا شورشو بلوایدائمسربازاندر هند و در بینراهو آگهیاز بروز اختلافاتدر داخلیونان، اینآخرینسالعمر او را بهشدتقریندغدغهو نگرانیساخت. آنچهدر اینآخرینسالحیاتبرایشپیشآمد در آخرینلحظههایعمر بهاو نشانداد کهاگر بیشتر میزیستگرفتاریهایغیرمترقببسیاریرا در انتظار مییافت. اسکندر بیشکجهانگیریبزرگو جنگجوییکممانند بود اما در جهانداری، قدرتو تدبیر زیرکانهایبروز نداد. دنیاییرا کهبهویرانیکشید برایتجدید بنایآنهیچطرحخردپسندینداشت. زودخشمی، عربدهجوییو هوسپروریاو را از اعمالآنچهلازمهیجهانداریبود مانعمیآمد. تعلیمارسطو اگر تأثیریدر او کردهبود کنجکاویکودکانهایبرایکشفو شناختسرزمینهایمجهولو ایراد نطقهایسیاسیآکندهاز شعارهاییوتوپیاییبود. نفرتاز دموکراسیرا همشاید بهتعلیمارسطو مدیونباشد اما دشمنیبا ایرانرا باید از میراثپدر حاصلکردهباشد و علاقهیشدید ارسطو بههرمیاسنباید عاملتلقینآنبهویشدهباشند. اسکندر، چونخوابسلطنتدیرپاییرا میدید البتهدوستداشتمثلپادشاهانبزرگهخامنشیبیناقوامتابعتفاهمو تسامحپایدار و استواریبهوجود آورد. اندیشهیایجاد برادریجهانیبینشرقو غرباز اینجا برایشحاصلشد، اما فقدانمتانتو نجابتاخلاقیامثالکوروشو داریوش، دستیابیبهاینآرمانها را - کهنزد او در حقیقتاز حد شعار سیاسیهمنمیگذشت- غیرممکنمیساخت. حاصللشکرکشیو فرمانرواییاو در ایرانیک«دشخوتائبه= بدخدایی» کوتاهو یکملوکطوایفیطولانیبود. وقتیدر بستر مرگدر جوابپردیکاسکهاز او پرسیدهبود کشور خود را بهکهوامیگذارد، گفتهبود بهآنکسکهقدرتشافزونتر باشد، درواقعخط سیرآیندهرابرایمیراثخوارگانترسیمکردهبود: جنگدائمبرسرقدرت،وسعیدرحفظآنچهازجنگقدرتبرایفاتححاصلمیآید. ملوکطوایفیکهوضعمیراثخوارگاناو را تصویر میکند، چیزیبود که، از اینجنگمستمر برایقدرت، به«امپراطوریجهانی» او عاید شد .