قتلعمر چگونهاتفاقافتاد؟ (به روایت استاد زرین کوب) توطئهقتلعمر کهبعضیاز ایرانیانساکنمدینهدر آندستاندرکار بودند گواهایندعویاست، ابولوءلوء فیروز کهدو سالبعد از فتحنهاوند، عمر بر دستاو کشتهشد از مردمنهاوند بود. نوشتهاند کهاو قبلاز اسلامبهاسارترومافتادهبود و سپسمسلماناناو را اسیر کردهبودند. اینکهاو را رومیو حبشیو ترسا گفتهاند، نیز ظاهراً از همینجاستو محلتأمّلهمهست. بههر حالنوشتهاند کهوقتیاسیراننهاوند را بهمدینهبردند ابولوءلوء فیروز، ایستادهبود و در اسیرانمینگریست. کودکانخردسالرا کهدر بینایناسیرانبودند دستبر سرهاشانمیپسود و میگریستو میگفتعمر جگرمبخورد. نوشتهاند اینفیروز، غلاممغیرةبنشعبهبود. بلعمیگوید که«درودگریکردیو هر روز مغیرهرا دو درمدادی. روزیاینفیروز سویعمر آمد و او با مردینشستهبود. گفتیا عمر مغیرهبر منغلّهنهادهاستو گراناستو نتوانمدادنبفرمایتا کمکند. گفتچند است؟ گفتروزیدو درم. گفتچهکار دانی؟ گفتدرودگریدانمو نقاشمو کندهگر، و آهنگرینیز توانم. پسعمر گفتچندینکار کهتو دانی، دو درمروزینهبسیار بود. چنینشنیدمکهتو گوییمنآسیا کنمبر باد کهگندمآسکند. گفتآری. عمر گفتمرا چنینآسیا باید کهسازی. فیروز گفتاگر زندهباشمسازمتو را یک آسیا کههمهیاهلمشرقو مغربحدیثآنکنند. و خود برفت. عمر گفتاینغلاممرا بکشتنبیمکرد. بهماهذیالحجّهبود بامداد سفیدهدم. عمر بهنماز بامداد بیرونشد بهمَزگِت و همهیارانپیغمبر صفکشیدهبودند و اینفیروز نیز پیشصفاندر نشستهو کاردیحبشیداشت. دستهبهمیاناندر، چنانکهتیغهر دو رویبُوَد و راستو چپبزند و اهلحبشهچناندارند. چونعمر پیشصفاندر آمد، فیروز او را ششضرببزد از راستو چپ، بر بازو و شکم، و یکزخماز آنبزد بهزیر ناف، از آنیکزخمکشته شد و فیروز از میانمردمبیرونجست...» در اینتوطئهقتلعمر چنانکهار قرائنبرمیآید ظاهراً هرمزانو چند تناز یارانپیغمبر دستداشتهاند. بلعمیمیگوید کهچون«عثمانبنمَزگِتآمد و مردمانگرد آمدند، نخستینکاریکهکرد عبیداللّهبنعمر را بخواند و از همهیپسرانعمر عبیداللّهمهتر بود. و آنهرمزانکهاز اهواز آوردهبودند پیشپدرشو مسلمانشدهبود، همهبا ترسایاننشستیو جهودان، و هنوز دلشپاکنبود و اینفیروز کهعمر را شهید کرد ترسا بود و او همبا هرمزانهمدستبود و غلامیبود از آنسعدبنابیوقّاص، حنیفنام، و هر سهبهیکجاینشستندیو ابوبکر را پسریبود نامشعبدالرّحمن، با عبیداللّهبنعمر دوستبود و اینکارد کهعمر را بدانزدند سلاححبشهبود و بهسهروز پیشاز آنکهعمر را بکشتند عبیداللّهبا عبدالرّحمننشستهبود. عبدالرّحمنگفتمنامروز سلاحیدیدمبر میانابولوءلوء بسته، عبیداللّهگفتبهدر هرمزانگذشتماو نشستهبود و فیروز ترسا، غلاممغیرةبنشعبهو اینترسا غلامسعدبنابیوقّاصنیز بود و هر سهحدیثهمیکردند و چونمنبگذشتمبرخاستند و آنکارد از کنار فیروز بیفتاد... پسآنروز کهفیروز عمر را آنزخمزد و از مزگتبیرونجستو بگریختمردیاز بنیتمیماو را بگرفتو بکشتو آنکارد بیاورد. عبیداللّهآنکارد بگرفتو گفتمندانمکهفیروز ایننهبهتدبیر خویشکرد واللّهکهاگر امیرالمؤمنینبدینزخموفاتکند منخلقیرا بکشمکهایشاناندرینهمداستانبودهاند. پسآنروز کهعمر وفاتیافت، عبیداللّهچوناز سر گور بازگشتبهدر هرمزانشد و او را بکشتو بهدر سعد شد و حنیفهرا بکشت. سعد از سرایبیرونآمد و گفتغلاممرا چرا کشتی؟ عبیداللّهگفتبویخونامیرالمؤمنینعمر از تو میآید تو نیز بکشتننزدیکی. عبیداللّهمویداشتتا بهکتف. پسچونسعد را بکشتنبیمکرد سعد بنابیوقّاصفراز شد و مویشبگرفتو بر زمینزد و شمشیر از دستویبستد و چاکرانرا فرمود تا او را بهخانهایکردند تا خلیفهپدید آید کهقصاصکند. پسچونعثمانبنشستنخستینکاریکهکرد آنبود کهعبیداللّهعمر را بیرونآورد از خانهیسعد و یارانپیغمبر صلّیاللّهعلیهو آلهنشستهبودند، گفتچهبینید و او را چهباید کردن؟ علیگفتبباید کشتنبهخونهرمزانکههرمزانرا بیگناهبکشتو اینهرمزانمولایعبّاسبنعبدالمطّلببود... و قرآنو احکامشریعتآموختهبود و همهیبنیهاشمرا در خوناو سخنبود پسچونعلیعثمانرا گفتعبیداللّهرا بباید کشتن، عمروبنعاصگفتاینمرد را پدر کشتند او را بکشی، دشمنانگویند خدایتعالیکشتناندر میانیارانپیغمبر افکند و خدای، تو را از اینخصومتدور کردهاستکهایننهاندر سلطانیتو بود.عثمانگفتراستگفتیمناینرا عفو کردمودیتهرمزاناز خواستهیخویشبدهمو از عبیداللّهدستبازداشت» ظاهراً بدینگونه، ایرانیانکینهیضربتیرا کهاز دستعمر، در قادسیو جلولاء و نهاوند دیدهبودند در مدینهاز او بازستاندند و نیز در هر شهریکهمورد تجاوز و دستبرد عربانمیگشت، ناراضیانتا آنجا کهممکنبود، درمیایستادند و تا وقتیکهبهکلّیاز دفاعو مقاومتنومید نشدهبودند در برابر اینفاتحانکهبهرغمسادگیسپاهیانهرفتاریتند و خشنداشتند سر بهتسلیمفرود نمیآوردند. با اینحال، وقتیآخرینپادشاهسرگردانبدفرجامساسانیدر مرو بهدستیکآسیابانگمنامکشتهشد و شاهزادگانو بزرگانایرانپراکندهو بینامو نشانگشتند، رفتهرفتهآخرینآبها نیز از آسیابافتاد و مقاومتهایبینظمو غالباً بینقشهو بینتیجهایهمکهدر بعضیشهرها از طرفایرانیاندر مقابلعربانمیشد بهتدریجاز میانرفت. عربانبر اوضاعمسلّطگشتند. امّا هیچچیز مضحکتر و شگفتانگیزتر و در عینحالظالمانهتر از رفتار اینفاتحانخشنو سادهدلنسبتبهمغلوباننبود.