کیومرث
کیومرث یا گیومرث در فارسی، گیومرت یا گیومرد در پهلوی، گَیومَرَتَن در اوستایی نام نخستین نمونه انسان در جهانشناسی اساطیری مزدیسنیان و نخستین شاه در شاهنامه است.گیومرث در زبان اوستایی از دو جز گَیو (به معنی زندگانی) ومَرَتَن (به معنی میرنده یا فناپذیر) تشکیل یافته است.
کیومرث در اوستا
این نسک در کتاب پهلوی دینکرد آمده است. گیومرث در اوستا با صفت «نخستاندیش» آمده است زیرا نخستین کس است که پیام اهورامزدا را دریافت کرد.
گیومرث در متون فارسی میانه
شادروان مهرداد بهار اظهار داشتهاست که اسطوره کیومرث اسطورهای جدیدتر است و به پس از کشف فلزات بازمیگردد و در اسطوره کهنتر (مربوط به اقوام هندوایرانی) جم و خواهرش نخستین زوج مردمان بشمار میآمدند.
هرچند در متون پهلوی تکیه بر نخستینانسانبودن گیومرث است ولی اشاره به پادشاهی او نیز شده است. برای نمونه در دینکرد به او لقب «گرشاه» به معنی شاه کوهستان داده شده است .
گیومرث در شاهنامه
ازو اندر آمد همی پرورش که پوشیدنی نو بُد و نو خورش
در شاهنامه کیومرث فرزندی دارد سیامک نام، که به دست فرزند اهریمن (در زمان حیات کیومرث) کشته میشود.
مشیه و مشیانه
در تاریخ اساطیری ایران، از نطفه ی گیومرث که بر زمین ریخته می شود، پس از چهل سال شاخه ای ریواس می روید که دارای دو ساق است و پانزده برگ. این پانزده برگ برابر با سال هایی است که مشیه و مشیانه - نخستین زوج آدمی - در آن هنگام دارند. مشیه و مشیانه، همسان و همبالایند و تنشان در کمرگاه چنان به هم پیوند خورده است که شناخت این که کدام نر و کدام ماده اند ممکن نیست. مشیه و مشیانه دارای هفت جفت فرزند می شوند، هر جفتی یک نر و یک ماده. هر کدام از جفت ها با هم آمیزش می کنند و روانه ی یکی از هفت کشور می شوند. از آنان فرزندان دیگر به وجود می آیند و نسل بشر ادامه می یابد. مشیه و مشیانه در صد سالگی می میرند. بنا بر آنچه گفته شد، فرزندان مشیه و مشیانه آغاز و مبدا بسیاری از نژادهای گوناگون را در بر میگیرد.
اسفندگان، روز عشاق ایرانی | |
به اعتقاد برخی اسطوره شناسان همچون "فریدون جنیدی" جشن اسفندگان که روز بزرگداشت مقام زن وعشق شناخته می شود، با جشنی غربی و غیر ایرانی به نام ولنتاین جایگزین شده است. |
روز پنجم اسفند مطابق با تقویم ایرانی روز جشن "اسفندگان" شناخته می شود. روزی که از آن مقام زن به عنوان مظهر ونماد عشق واقعی شناخته می شود.
ایرانیان باستان این روز را به زنان اختصاص می دادند و جایگاه زن ، که مظهر عشق ومهر مادری است، را گرامی می دارند. در حالی که به اعتقاد برخی اسطوره شناسان همچون "فریدون جنیدی" این جشن ملی وآیینی با جشنی غربی و غیر ایرانی به نام ولنتاین جایگزین شده است.
در خصوص تاریخچه و مبداء ولنتاین اختلاف نظر وجود داشته تا جایی که ولنتاین با افسانه در آمیخته است، اسطوره شناسانی همچون جنیدی مبدا این جشن که به نام "روز عشق" نامیده می شود، همین جشن اسفنگان است.
واژه فارسی اسفند یا سپندارمذ، از واژه پهلوی «سپندارمد» و اوستایی «سپَـنتَـهآرمَـئیتی»، گرفته شده است. اصل این نام همانا «آرمئیتی» است که واژه سپنته/سپند برای احترام و گرامیداشت بیشتر، به آن افزوده شده است. معمولاً سپنتهآرمئیتی را به معنای «فروتنی و آرامی پاک و مقدس» میدانند، اما برخی از پژوهشگران این معنا را نمیپذیرند.
ل. مولتون در Early Zoroasrianism آنرا در اصل «آرا ماتا» به معنای «مادر زمین» میداند که با واژه سانسکریت و ودایی «اَرامتی» به معنای «زمین» اینهمانی دارد. این نامگذاری در متن پهلوی «زند وهومن یسن» نیز بکار گرفته شده است و در زبان و فرهنگ ارمنیان ایرانی تداول دارد. آنان او را با نام «سپندارمت» میشناسند و او را «ایزدبانوی باروری» میدانند. گویا ایزدبانوی میاندورودی به نام «سَـرپانیتو» یا «اِروئا» که همسر «مردوک» خدای بزرگ دانسته میشده، خاستگاهی مشترک با سپندارمذ داشته است. چرا که اِروئا، ایزدبانوی زایش بوده و حتی معنای واژه آن نیز «باروری» بوده است. در میاندورورد باستان و پس از کوچ «کاسیان» آریایی به آنجا، آیینی به نام «هَـشادو» در اجرای نمادین وصلت مردوک و اِروئا، و دیگر مناسک مربوط به «ازدواج مقدس» برگزار میشده است. در هر حال، حتی اگر آرمئیتی نه به معنای آرامی و فروتنی، که به معنای مادر زمین بوده باشد؛ نباید پیوند و ارتباطهای «آرامی» و «آغوش مادری» را حتی دستکم به شکل شباهت واژگان آن در زبانهای هندوآریایی از یاد ببریم.
بنابر این، واژه «آرمئیتی» به تنهایی و یا به شکل «سپنتهآرمئیتی» در آغاز، نام یا پاژنام «زمین» و به ویژه «زمین بارور» و یا «مادر زمین» بوده، و بعدها به فرشته یا ایزد پشتیبان زمین اطلاق میشود. در «گاتها» زرتشت (سرود 45، بند 4)، او دختر اهورامزدا دانسته میشود و پس از آن «سپندارمذ» به پیکر یکی از امشاسپندان یا یاران اهورامزدا در میآید.
از آنجا که در باورهای کهن، زمین را نیز مانند زنان، بارور، زاینده و پرورشدهنده میدانستهاند و همه موجودات بر پهنه او و در پناه و آغوش او پروریده میشدهاند، جنسیت او را نیز «مادینه» فرض میکردهاند و از همین خاستگاه است که عبارتهای زیبا و دلانگیز «مام میهن» و «سرزمین مادری» بوجود آمده و فراگیر شده است. پیشینیان ما، همانگونه که زمین را زن یا مادر میدانستهاند، آسمان را نیز مرد یا پدر بشمار میآوردهاند و ترکیبهای «مادرزمین» و «پدرآسمان» از همین جا برخاستهاند. بیگمان آنان شباهتها و پیوندهایی بین زن و مرد از یک سو، با زمین و آسمان، و بارندگی و رویش گیاهان، از سوی دیگر احساس میکردهاند. همچنین این را نیز میدانیم که در باورهای ایرانی، نسل بشر یا نخستین زن و مرد جهان، به نام «مشی و مشیانه» از ریشه دوگانه گیاهی به نام «مهرگیاه» در دل زمین بوجود آمده و آفریده شدهاند و در واقع زمین یا سپندارمذ، مادر نسل بشری دانسته میشده است.
کارکردهای آرمئیتی یا سپندارمذ در فرهنگ و ادبیات ایرانی بسیار فراوان و گسترده است. در «گاتها»ی زرتشت، هجده بار از او یاد شده است و زرتشت بارها او را برای زندگی پاک، برای آرامشبخشی به کشتزاران، چراگاهها و جانوران، و برای پیدایی یک فرمانروای نیک، به یاری فرا میخواند. در اساطیر ایرانی، او بود که پیشنهاد و فرمان ساختن تیروکمانی برای آرش کمانگیر را به منوچهرشاه داد تا گستره و آغوشش را برای فرزندان خود، فراخناکتر کند. متن پهلوی «صددر بندهش» او را یاریرسان نویسندگان، به عنوان پدیدآورندگان فکر و اندیشه میداند. پلوتارک نقل میکند که اردشیر دوم- پادشاه هخامنشی- بهبودی همسرش آتوسا را از سپندارمذ طلب میکند و او به یاری آنان میشتابد. سراسر اوستا و به ویژه «فروردین یشت» و یسنای 38، آکنده از سخنانی در ستایش و گرامیداشت زمین و زن است.
از آنجا که در باورهای کهن، زمین را نیز مانند زنان، بارور، زاینده و پرورشدهنده میدانستهاند و همه موجودات بر پهنه او و در پناه و آغوش او پروریده میشدهاند، جنسیت او را نیز «مادینه» فرض میکردهاند و از همین خاستگاه است که عبارتهای زیبا و دلانگیز «مام میهن» و «سرزمین مادری» بوجود آمده و فراگیر شده است. پیشینیان ما، همانگونه که زمین را زن یا مادر میدانستهاند، آسمان را نیز مرد یا پدر بشمار میآوردهاند و ترکیبهای «مادرزمین» و «پدرآسمان» از همین جا برخاستهاند. بیگمان آنان شباهتها و پیوندهایی بین زن و مرد از یک سو، با زمین و آسمان، و بارندگی و رویش گیاهان، از سوی دیگر احساس میکردهاند. همچنین این را نیز میدانیم که در باورهای ایرانی، نسل بشر یا نخستین زن و مرد جهان، به نام «مشی و مشیانه» از ریشه دوگانه گیاهی به نام «مهرگیاه» در دل زمین بوجود آمده و آفریده شدهاند و در واقع زمین یا سپندارمذ، مادر نسل بشری دانسته میشده است.
نامگذاری آخرین ماه فصل زمستان بنام اسفند یا سپندارمذ نیز از همین ویژگی باروری و زایندگی زمین سرچشمه گرفته است. چرا که در همین ماه، نخستین جوانهها از خاک سربرمیزند و زایش دوباره زمین را نوید میدهد. از همین رو، مردمان ایرانی این ماه و به ویژه روز پنجم آن که با نام ماه همانند است (یعنی اسفندروز از اسفندماه یا سپندارمذروز از سپندارمذماه) را روز گرامیداشت بانوان میدانستهاند و در این روز، مردان آیینهایی برای همسران خود برگزار میکرده و هدیههایی به او میدادهاند که متأسفانه آگاهی بیشتری از این مراسم در دست نیست. همچنین بخاطر آغاز فصل رویش و زراعت، از این روز با نام «جشن برزگران» که خود همیاران سپندارمذ در سبزاندن و باروری زمین هستند، یاد شده است. منابع موجود نشان میدهد که جشن اسفندگان، مانند بسیاری از دیگر جشنها و آیینهای ایرانی در انحصار هیچیک از اقوام یا ادیان ایرانی نیست و به تمامی از پدیدههای طبیعت و روابط انسانی برگرفته شده است.
برخی ازماه های زرتشتی ایزدان یا ایزدبانوان خاصی دارند." سپندارمذ" فرشته و ایزد بانوی اسفند ماه است. سپندارمذ در عالم معنوی مظهر محبت‘بردباری و تواضع اهورامزدا است و روی زمین ، فرشته موکل بر زمین و زنهای درستکار و عفیف و شوهردوست است. به این سبب او را مونث و دختر اهورامزدا دانسته اند. او موظف است زمین را خرم و آباد و پاک و بارور نگاه دارد. به این جهت هر کس به کشت و کار و آبادانی بپردازد ‘خشنودی سپندارمذ را فراهم کرده است. در اساطیر آمده است که این فرشته بود که برای "آرش "تیر حاضر کرد و وی را امر کرد که برای تعیین مرز ایران و توران کمانی برگزیند.گفته می شود در گذشته ، اسفند ماه و بویژه این روز ، روز عید زنان بوده است و مردان به زنان بخشش می کردند. سپندارمذ که واژه اوستایی آن "سپنتا آرمیتی" است به معنای تواضع مقدس است و فرشته سپندارمذ در عالم معنوی ، مظهر عشق و تواضع و فروتنی و در عالم مادی، نگهبان زمین است.
از ابوریحان بیرونی نقل است که روز اسفندگان در ایران باستان روز زن بوده و در زمانهای گذشته در این روز زنان کار خانه را تعطیل میکردند واداره امور منزل بر عهده مردان بود. به همین جهت این روز را «جشن مزدگیران » می گفتند و مردان به زنان مزد یا هدیه می دادند.
«کتایون مزداپور» دکترای زبان و ادبیات باستانی در باره سپندارمذ معتقد است: چند هزار سال قبل از میلاد، مادرخدایی وجود داشت که حامی زمین خوانده می شد.سپندارمذ شکل جدیدی از آن مادر خداست. اسفندگان در فرهنگ زرتشتی یعنی روزی که متعلق به این فرشته است و این روز به نام روز "زن" در کتاب ابوریحان بیرونی هم آمده است.
امروزه این جشن هنوز هم با نام «اسفندی» در بسیاری از نواحی مرکزی ایران، همچون اقلید، کاشان و محلات برگزار میشود و زنان در این روز، برای خوشنودی ایزدبانوی پشتیبان باروری خود، آشی نیز میپزند که بنام همین جشن، «آش اسفندی» نامیده میشود. این آیین در روستاهای پیرامون کاشان، همچون نَـشَـلج، اِستَـرک و نیاسر، در نخستین روز اسفندماه برگزار میشود. مری بویس (در تاریخ کیش زرتشتی، جلد یکم) گزارش میکند که تا مدتی پیش در روز اسفندگان، زرتشتیان کرمان به صحرا میرفته و تعداد بیشماری از حشرات و پرندگانی که از نظر آنان آسیبرسان دانسته میشدهاند را میکشتهاند.
با توجه به منابع موجود دانسته میشود که اسفندگان روز گرامیداشت زمین بارور و همتای انسانی آن یعنی بانوان بوده است و نه روز زن به مفهوم مطلق و امروزی آن. به عبارت دیگر منظور از زن، همسر است و نه جنسیت آن. بیرونی نیز در نقل آیینهای جشن، از زن به عنوان همسر یاد میکند و جنسیت زن را در نظر ندارد. آیینهایی نیز که امروزه در بسیاری از نقاط دور و نزدیک میهن برگزار میشود، همگی در پیوند با روابط عاطفی و مهرآمیز همسران است و ارتباطی با جنسیت زنانه ندارد.
این مطلب از مقاله آقای رضا مرادی غیاث آبادی به نام :ولنتاین وارث جشن اسفندگان برگرفته شده است.
آرَشِ کَمانگیر نام یکی از اسطورههای کهن ایرانی و همچنین نام شخصیت اصلی این اسطوره است.
اسطوره آرش کمانگیر از داستانهایی است که در اوستا آمده و در شاهنامه از آرش در سه جا با افتخار نام برده شده ولی داستان آرش در شاهنامه نیامده است .
در کتابهای پهلوی و نیز در کتابهای تاریخ دوران اسلامی به آن اشاراتی شدهاست. ابوریحان بیرونی، در کتاب خود به نام «آثارالباقیه» به هنگام توصیف «جشن تیرگان»، داستان آرش را بازگو میکند و ریشه این جشن را از روز حماسه آفرینی آرش میداند. در اوستا آرش را اِرِخشه خواندهاند و معنایش را نیز کسانی معناهایی کردهاند. از آن دسته «تابان و درخشنده»، «دارنده ساعد نیرومند» و «خداوند تیر شتابان». در اوستا بهترین تیرانداز ارخش نامیده شده است که گمان بر این است که همان آرش میباشد. بعضی معنی آرش را درخشان دانستهاند. و برخی معتقدند که منظور از آرش، حاکم پارتی گرگان بوده که به زور تیر و کمان دشمن را (به احتمال زیاد سکاها را) از مرز ایران دور کرده است.
داستان آرش
در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی، در جنگی با توران، افراسیاب سپاهیان ایران را در مازندران محاصره می کند. سرانجام منوچهر پیشنهاد صلح میدهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را میپذیرند و قرار بر این میگذارند که کمانداری ایرانی برفراز البرزکوه تیری بیاندازد که تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. آرش از پهلوانان ایران داوطلب این کار میشود. به فراز دماوند میرود و تیر را پرتاب میکند. تیر از صبح تا غروب حرکت کرده و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردویی فرود می آید. و آنجا مرز ایران و توران میشود. پس از این تیراندازی آرش از خستگی میمیرد. آرش هستیاش را بر پای تیر میریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش میشود و جانش در تیر دمیده میشود. مطابق با برخی روایت ها اسفندارمذ تیر و کمانی را به آرش داده بود و گفته بود که این تیر خیلی دور می رود ولی هر کسی که از آن استفاده کند، خواهد مرد. با این وجود آرش برای فداکاری حاضر شد که از آن تیر و کمان استفاده کند.
بسیاری آرش را از نمونههای بیهمتا در اسطورههای جهان دانستهاند؛ وی نماد جانفشانی در راه میهن است.
اردوان پنجم (اشک بیست و نهم) آخرین شاه اشکلانی و زوال اشکانیان
پس از مرگ بلاش چهارم، پسران او، بلاش و اردوان پنجم، مدعی سلطنت شدند. براساس منابع رومی، زمام سلطنت حداقل از سال 415 ق هـ در دست اردوان بوده است، زیرا مذاکرات کاراکالا (امپراتور روم) از این زمان با اردوان به عمل آمده است؛ ولی از مسکوکات اشکانی چنین بر می آید که در مدت 18 سال (از هنگام مرگ بلاش تا قیام پارسیان برضد اشکانیان) هر دو برادر سلطنت داشته اند. همچنین می توان پذیرفت که اردوان پنجم در غرب ایران سلطنت می کرده و با رومیان سر و کار داشته است و بلاش در شرق ایران.
همین منازعات میان دو برادر و جنگهای داخلی، به علاوه حیله و تزویرهایی که کاراکالا در مورد اردوان پنجم به کار می برد و جنگ میان رومیان و اشکانیان، به انقراض این سلسله انجامید. در اوایل پادشاهی اردوان، کاراکالا (با نیرنگ ازدواج با دختر پادشاه) قدم به خاک ایران گذاشت و وارد پایتخت اشکانی شد. وی ناگهان به سپاهیانش فرمان حمله به تیسفون داد و پارتیان را کشتار کرد. پارتیان، که به هدف شرکت در عروسی در پایتخت گرد آمده بودند، غافلگیر شدند و تعداد زیادی از آنان کشته و اسیر شدند. کاراکالا غنایم بسیاری گرفت و عقب نشست و به سپاهیانش اجازه داد تا شهرها و مناطق سر راهشان را غارت کنند و بسوزانند.
کاراکالا بار دیگر تصمیم به حمله به خاک اشکانیان گرفت، اما در راه حران ژولیوس مارثیالیس (یکی از نگهبانانش) او را کشت. ماکرنیوس، جانشین کاراکالا، با ایرانیان قصد جنگ نداشت؛ اما بسیار دیر بود. اشکانیان از خیانت کاراکالا و خراب کردن قبور شاهان اشکانی چنان برآشفته بودند که ممکن نبود آنها را ساکت کرد.
اردوان پنجم پادشاهی عاقل و با همت بود و در زمستان 415 ق هـ سپاهی فراهم کرد. با وجود تلاش ماکرنیوس در بستن پیمان صلح با ایران، شاه اشکانی به پیکار با رومیان عزم کرد. اردوان تا نصیبین پیش رفت. در آنجا، آخرین جنگ رومیان و پارتیان روی داد. در این جنگ سخت، پارتیان رومیان را شکست دادند. ماکرنیوس بار دیگر تقاضای صلح کرد. رومیان به پس دادن اسیران ایرانی و غنایمی که کاراکالا از حمله به ایران گرفته بود و پرداخت 50 میلیون دینار رومی مجبور شدند و به این ترتیب صلح را خریدند. شکست رومیان در این هنگام، که با زوال قدرت اشکانیان همزمان بود، از افتخارات تاریخ این سلسله است.
درست است که ایرانیان رومیان را شکست دادند، اما اشکانیان به سبب ضعف داخلی و سست بودن ارکان حکومت داخلی خود (که از دوران بلاش اول رشد یافته بود) موفق شدند که بین النهرین علیا را از دست رومیان بازگیرند. تنها دولت ساسانی بعدها موفق شد که نصیبین و برخی بخشهای دیگر را به ایران برگرداند.
اردشیر پاپکان ساسانی، در سال 401 ق هـ، بر اردوان قیام کرد. اردشیر، در این زمان، پادشاه دست نشانده پارس بود. او پارس را مستقل اعلام کرد و سپس کرمان و یزد و اصفهان را متصرف شد. اردوان با سپاهی به دفع او رفت و در پارس با او روبرو شد. پس از 3 جنگ، سپاه اردوان در جلگه هرمزدگان (میان بهبهان و شوشتر) شکست خورد و او کشته شد.
دولت اشکانیان حدود 5 قرن پایید. از دوران بلاش اول به بعد، نفاق درونی در خاندان اشکانی و پیدا شدن مدعیان سلطنت مبانی این دولت را سست کرد. در هر گوشه ای یک مدعی بر تخت می نشست. از صفحات درخشان تاریخ اشکانیان این بود که دو قرن و نیم تلاش رومیان برای الزام ایرانیان به تابعیت به نتیجه ای نرسید. فتوحات اردوان پنجم تاریخی جدید در توسعه ایران به سوی غرب بود، ولی این عمل به دست اشکانیان ـ که دیگر قادر به تحقق بخشیدن قدرتی قوی در قالب طرحی ملی نبودند ـ ادامه نیافت. این ساسانیان بودند که از اوضاع مساعدی که اشکانیان ایجاد کرده بودند بهره جستند و از رومیان انتقام گرفتند و تا سواحل مدیترانه هم پیش رفتند.
پارتیان کشور ایران را از دست سلوکیان (جانشینان اسکندر مقدونی) آزاد کردند .بسیاری پهلوانان شاهنامه فردوسی را دلاوران پارتی می دانند.
سالروز درگذشت بهرام چوبین و نگاهی به کارهای او | |
مولف «تاریخ نوابغ نظامی» که کتابی به زبان انگلیسی است، روز درگذشت سپهبد بهرام مهران (بهرام چوبین) ژنرال معروف و نابغه نظامی قرن ششم میلادی ایران را پنجم ماه مه سال 592 میلادی ذکر کرده است. وی که در «ری» به دنیا آمده بود در خراسان خاوری درگذشت. به نوشته برخی از تاریخ نگاران، سامانیان که باعث احیاء زبان فارسی و فرهنگ ایرانی شدند از نسل بهرام چوبین بوده اند. مخالفت بهرام چوبین با پادشاه شدن خسرو پرویز که مآلا به پایان عمر امپراتوری ایران در عهد باستان انجامید از فصول آموزنده تاریخ عمومی است. خسرو پرویز هنوز پایه های سلطنتش را استوار نکرده بود که با ضدیت ژنرال بهرام چوبین رو به رو شد زیرا که بهرام شنیده بود خسرو پرویز بر ضد پدرش کودتا کرده بود. خسرو پرویز چون یارای ایستادگی در برابر ژنرال بهرام را نداشت 23 نوامبر سال 589 میلادی به قسطنطنیه فرار کرد تا از موریس امپراتور روم شرقی کمک بخواهد. موریس که در انتظار چنین فرصتی بود یک سپاه کامل در اختیار خسرو دوم قرار داد و خسرو با کمک این سپاه و هواداران داخلی اش در نبرد سال 591 میلادی پیروز شد و بر تخت نشست، بهرام به خراسات رفت و بعدا در همانجا درگذشت. مورخان تاریخ جنگها، جنگ بلخ در سال 588 را که فاتح آن بهرام چوبین بود، نبردی بی سابقه توصیف کرده اند زیرا در آن، نوعی موشک بکار رفت و به علاوه، یک سپاه کوچک از لحاظ شمار افراد، یک ارتش بسیار بزرگ را شکست داده بود. به نوشته این مورخان، 28 نوامبر سال 588 میلادی در بلخ، ارتش ایران به فرماندهی ژنرال بهرام مهران در جنگ با خاقان «شابه» امپراتور سرزمین های شمال غربی چین که به خراسان بزرگتر دست اندازی کرده بود از سلاح تازه ای که در آن نفت خام بکار رفته بود استفاده کرد. خاقان شابه (خاقان = خان خانها ـ امپراتور، این واژه با تلفظ خاگان هنوز در مغولستان بکار می رود) زمانی از لشکر کشی ایران آگاه شد که بهرام تنها چهار روز تا بلخ فاصله داشت، و چون شنید که بهرام با کمتر از 13 هزار نفر آمده است چندان نگران نشد و با تمامی مردان قادر به حمل سلاح خود که مورخان یکصد تا سیصد هزار تن گزارش کرده اند به مقابله با بهرام شتافت. در روز نبرد، بهرام به واحدهای آتشبار (نفت اندازان) توصیه کرد که حمله را با پرتاب پیکانهای شعله ور آغاز کنند و ادامه دهند تا آرایش سپاهیان خاقان بر هم خورد و قادر به تنظیم آن هم نباشند و به سواران کماندار (اسواران) گفت که همزمان با حمله نفت اندازان، با تیر چشم فیلها را هدف قرار دهند، و در این جریان، خود با دو هزار سوار زبده قرارگاه خاقان را مورد حمله قرار داد. خاقان که انتظار حمله مستقیم به مقر خود را نداشت دست به فرار زد که کشته شد، سپاه عظیم او متلاشی گردید و پسر وی نیز بعدا به اسارت درآمد و جنگ فقط یک روز طول کشید که از شگفتی های تاریخ نظامی جهان است. مورخان نظامی درباره نفت اندازهای ژنرال بهرام چنین نوشته اند: بهرام در زمانی که از سوی شاه ایران حاکم چارک شمال غربی بود (یک چهارم قلمرو ایران، از ری تا مرز شمالی گرجستان و داغستان کنونی شامل ارمنستان، آذربایگان و کردستان. در آن زمان، ایران به چهار ابر استان تقسیم شده بود که هرکدام را چارک نوشته اند) هنگام بازدید از محل فوران نفت خام در ناحیه بادکوب (باکو) در ساحل جنوبی غربی دریای مازندران و آگاهی از قدرت اشتعال این ماده، تصمیم گرفت که از آن نوعی سلاح برای واحدهای رزمی ساخته شود و این کار به مهندسان ارتش واگذار شد. ظرف مدتی کوتاهتر از یک سال، پیکانی ساخته شد که بی شباهت به راکت های امروز نبود و این پیکان حامل گوی دوکی شکل آغشته به نفت خام بود که از روی تخته ای که بر پشت قاطر قرارداشت با کشیدن زه پرتاب می شد. طرز پرتاب آن بی شباهت به کمان نبود. دستگاه، از یک زه (روده خشک شده) و چوب گز (نوعی درخت مناطق خشک) ساخته شده بود که آن را بر تخته ای سوار می کردند و دارای یک ضامن بود و پنج مردخدمه آن را تشکیل می دادند که دو نفر از آنان کمانکش بودند، نفر سوم نشانه گیری می کرد و فرمانده این آتشبار بود، مرد چهارم مامور شعله ورساختن قسمت آغشته به نفت خام (پیکان) بود و مهمات رسانی می کرد و نفر پنجم مواظب قاطر بود و از هر واحد آتشبار، هشت نیزه دار مراقبت می کردند که ضمن عملیات مورد حمله قرار نگیرد. این مورخان در این باره که چرا بهرام با 12 تا13 هزار مرد به جنگ یک ارتش یکصد تا سیصد هزارنفری شتافت چنین نوشته اند: «هرمز» شاه وقت از دودمان ساسانیان، وقتی شنید که خاقان «شابه» وارد اراضی ایران در شمالشرقی خراسان (تاجیکستان فعلی و شمال افغانستان امروز) شده، بلخ را مرکز خود قرار داده و عازم تصرف کابل و بادغیس است ژنرالهای ایران را به تشکیل جلسه ای در شهر تیسفون (مدائن، نزدیک بغداد) پایتخت آن زمان ایران فراخواند و تصمیم خود را به اخراج فوری خاقان از قلمرو ایران به آنان اطلاع داد و خواست که ترتیب کار را بدهند. هرمز گفت که طبق آخرین اطلاعی که به ارتشتاران سالار (ژنرال اول ارتش ایران) رسیده، «خاقان شابه» دارای 300 هزار مرد مسلح و چند واحد فیل جنگی است. ژنرالها پس از تبادل نظر، بهرام چوبین را برای انجام این کار خطیر برگزیدند و او ماموریت را پذیرفت. بهرام از میان ارتش پانصد هزار نفری «آماده» ایران، حدود 12 هزار مرد جنگدیده 30 تا 40 ساله (میانسال) را برگزید که اضافه وزن نداشتند و میهندوستی آنان قبلا به ثبوت رسیده بود و بیش از سایرین قادر به تحمل سختی بودند و در جنگ سواره و پیاده تجربه داشتند. وی به هر سرباز سه اسب اختصاص داد و با تدارکات کافی عزم بیرون راندن زردها را از خاک وطن کرد. بهرام به جای انتخاب راه معمولی، از تیسفون به اهواز رفت و سپس از طریق یزد و کویر خود را به خراسان رساند به گونه ای که خاقان متوجه نشده بود. بهرام که در جنگ اعتقاد به روحیه سرباز بیش از هر ابزار دیگر داشت، ضمن راه هر دو روز یک بار سربازان را جمع می کرد و برای آنان از اهمیت وطندوستی و رسالتی که هر فرد در این زمینه دارد سخن می گفت و آنان را امید ایرانیان می خواند ـ مردمانی که می خواهند آسوده و در آرامش و با فرهنگ خود زیست کنند. بهرام بالاخره با همین سپاه ارتش خاقان را شکست داد. و اما درباره درگیری ژنرال بهرام مهران با خسرو پرویز: هنگامی که بهرام سرگرم پس راندن خاقانیان به آن سوی کوههای پامیر، و ایجاد استحکامات در مرز سین کیانگ و کاشغرستان امروز بود، شنید که در پایتخت، پسر شاه (خسرو پرویز) بر ضد پدرش کودتا کرده است که برق آسا خود را به تیسفون در ساحل دجله رساند. خسرو پرویز فرار کرد و به امپراتور روم پناهنده شد و بهرام تا تعیین شاه بعدی زمام امور را به دست گرفت که پرویز فراری با دریافت کمک از امپراتور وقت روم به جنگ او آمد. در آستانه نبرد، قسمتی از ارتش ایران به پرویز پیوستند که بهرام پس از چند زد و خورد مختصر، خروج از صحنه سیاست را بر ادامه برادرکشی و قتل ایرانی به دست ایرانی که امری ناپذیرفتنی بود ترجیح داد و به خراسان بازگشت و تا پایان عمر در همانجا باقی ماند. |
سورنا (سردار بزرگ ایرانی)
سورنا (سورن پهلو) یکی از سرداران بزرگ و نامدار تاریخ در زمان اشکانیان است که سپاه ایران را در نخستین جنگ با رومیان فرماندهی کرد و رومیها را که تا آن زمان در همه جا پیروز بودند، برای اولین بار با شکستگی سخت و تاریخی روبرو ساخت. او جوانی خردمند ، نیکوچهره و دلیر بود.
وی از خاندان سورن یکی از هفت خاندان معروف ایرانی (در زمان اشکانیان و ساسانیان) بود. سورن در زبان فارسی پهلوی بهمعنی نیرومند میباشد. (نمونه دیگر این واِِژه در کلمه اردیسور آناهیتا یعنی ناهید بالنده و نیرومند بکار رفته است.)
از دیگر نامآوران این خاندان ویندهفرن (گندفر) است که در سده نخست میلادی استاندار سیستان بود؛ قلمرو او از هند و پنجاب تا سیستان و بلوچستان امتداد داشت. برخی پژوهشگران او را با رستم دستان قهرمان حماسی ایران یکی میدانند. ذکر نام رستم در منظومه پهلوی اشکانی درخت آسوریک ارتباط او را با اشکانیان نشان میدهد.
ژول سزار (Julius)، پومیه (Pompee) و کراسوس (crassus) سه تن از سرداران و فرمانروایان بزرگ روم بودند که سرزمینهای پهناوری را که به تصرف دولت روم در آمده بود، بهطور مشترک اداره می کردند. آنها در سوم اکتبر سال 56 پیش از میلاد در نشست لوکا (Luca) تصمیم حمله به ایران را گرفتند.
کراسوس فرمانروای بخش شرقی کشور روم آن زمان یعنی شام(سوریه) بود و برای گسترش دولت روم در آسیا، سودای چیرگی بر ایران، دستیابی به گنجینههای ارزشمند ایران و سپس گرفتن هند را در سر میپروراند و سرانجام با حمله به ایران این نقشه خویش را عملی ساخت. وی فاتح جنگ بردگان و درهمکوبنده اسپارتاکوس سردار قدرتمند انقلاب بردگان بود.
کراسوس (رییس دوره ای شورا) با سپاهی مرکب از42 هزار نفر از لژیونهای ورزیده روم که خود فرماندهی آنان رابرعهده داشت به سوی ایران روانه شد و ارد (اشک13) پادشاه اشکانی ،سورنا سردار نامی ایران را مامور جنگ با کراسوس و دفع یورش رومیها کرد.
نبرد میان دو کشور در سال 53 پیش از میلاد در جلگه های میانرودان (بین النهرین) و در نزدیکی شهر حران یا کاره (carrhae) روی داد.
در جنگ حران، سورنا با یک نقشه نظامی ماهرانه و بهیاری سواران پارتی که تیراندازان چیرهدستی بودند، توانست یک سوم سپاه روم را نابود و اسیر کند. کراسوس و پسرش فابیوس Fabius (پوبلیوس) دراین جنگ کشته شدند و تنها شمار اندکی از رومیها موفق به فرار گردیدند.
روش نوین جنگی سورنا، شیوه جنگ و گریز بود. این سردار ایرانی را پدیدآورنده جنگ پارتیزانی (جنگ به روش پارتیان) در جهان میدانند. ارتش او دربرگیرنده زرهپوشان اسب سوار، تیراندازان ورزیده، نیزه داران ماهر، شمشیرزنان و پیاده نظام همراه با شترهایی با بار مهمات بود.
افسران رومی درباره شکستشان از ایران به سنای روم چنین گزارش دادند:
سورنا فرمانده ارتش ایران در این جنگ از تاکتیک و سلاحهای تازه بهره گرفت. هر سرباز سوار ایرانی با خود مشک کوچکی از آب حمل میکرد و مانند ما دچار تشنگی نمیشد. به پیادگان با مشکهایی که بر شترها بار بود آب و مهمات می رساندند. سربازان ایرانی به نوبت با روش ویِِژهای از میدان بیرون رفته و به استراحت میپرداختند. سواران ایران توانایی تیر اندازی از پشت سر را دارند. ایرانیان کمانهایی تازه اختراع کرده اند که با آنها توانستند پای پیادگان ما را که با سپرهای بزرگ در برابر انها و برای محافظت از سوارانمان دیوار دفاعی درست کرده بودیم به زمین بدوزند. ایرانیان دارای زوبینهای دوکی شکل بودند که با دستگاه نوینی تا فاصله دور و به صورت پیدرپی پرتاب می شد. شمشیرهای آنان شکننده نبود. هر واحد تنها از یک نوع سلاح استفاده می کرد و مانند ما خود را سنگین نمی کرد. سربازان ایرانی تسلیم نمیشدند و تا آخرین نفس باید میجنگیدند. این بود که ما شکست خورده، هفت لژیون را به طور کامل از دست داده و به چهار لژیون دیگر تلفات سنگین وارد آمد.
جنگ حران که نخستین جنگ بین ایران و روم به شمار میرود، دارای اهمیت بسیار در تاریخ است زیرا رومیها پس از پیروزیهای پیدرپی برای اولین بار در جنگ شکست بزرگی خوردند و این شکست به قدرت آنان در دنیای آنروز سایه افکند و نام ایران را بار دیگر در جهان پرآوازه کرد و نام دولت پارت و شاهنشاهی اشکانی را جاودانه و نام سورنا را بعنوان بزرگترین سردار ایران و جهان پرآواره ساخت .
دولت جهانگیر روم در پیشرفت مرزهای خود درخاور، با سد قدرتمند ایرانی روبرو شد و از آن زمان به بعد گسترش و توسعه آن دولت در آسیا، پایان پذیرفت.
پس از پیروزی سورنا بر کراسوس و شکست روم از ایران، دولت مرکزی روم دچار اختلاف شدید شد. پس از این جنگ نزدیک به یک قرن، رود فرات مرز شناخته شده بین دو کشور گردید و مناطق ارمنستان، ترکیه، سوریه، عراق تبدیل به استانهایی از ایران گردیدند. رومیها برای جلوگیری از شکستهای آینده و به پیروی از ایرانیان ناچار شدند به وجود سواره نظام درسپاه خود توجه بیشتری بنمایند.
بد نیست یادآوری شود که سورنا پس از شاه مقام اول کشور را داشت؛ وی ارد را به تخت پادشاهی نشاند و به سبب نجابت خانوادگی در روز تاجگذاری شاهنشاه ایران کمربند شاهی را به کمر پادشاه بست. او به هنگام گرفتن شهر سلوکیه نخستین کسی بود که برفراز دیوار دژ شهر برآمد و با دست خود دشمنانی را که مقاومت میکردند بزیر افکند. سورنا در این هنگام بیش از 30 سال نداشت.
اما شوربختانه سورنا هیچ بهرهای از پیروزی بزرگ خود نبرد. ارد شاهنشاه اشکانی بجای قدردانی، سپهسالار دلاور ایرانی را کشت پس از این رویداد ناگوار ارتش ایران دچار ضعف گردید و دیگر نتوانست در خاورمیانه و شام پیشروی نماید و در برابر روم تنها به مقاومت و دفاع پرداخت.
آریوبرزن یک فرمانده بزرگ مهینپرست ایرانی بود. کسی که در سال 330 پیش از میلاد در نبرد دربند پارس تا پای جان در برابر اسکندر مبارزه کرد.او کوههای سر به فلک کشیده زاگرس را به گواهی گرفت که همواره به آیندگان یادآوری کنند که ایرانی چگونه میهنپرستی را معنا میکند. آنان جان دادند تا نام ایران جاویدان ماند.
آریوبرزن از نوادگان فارنابازوس است که پسر یکی از اشرافزادگان ایرانی بوده است. در سال 387 پیش از میلاد فارنابازوس ساتراپی آناتولی بود که همروزگار با اردشیرشاه بود. آرتابازوس (225-289 پیش از میلاد) پدر آریوبرزن نیز در دربار داریوش سوم (آخرین پادشاه سلسله هخامنشی) موقعیت قابل ستایشی داشت.
او در سال 368 پیش از میلاد به دنیا امده است. با وجودی که از دوران کودکی وی اطلاعات چندانی در دست نیست، اما به خوبی روشن است که آریوبرزن در سال 335 پیش از میلاد فرمانده پرسیس بود. برای بسیاری از پژوهشگران این نکته شگفت انگیز است که داریوش سوم برای پرسیس و تخت جمشید ساتراپ تعیین نموده است. به نظر میرسد پیش از داریوش سوم چنین منصبی وجود نداشته باشد و داریوش سوم که در دوره ای پرآشوبی همراه با برخی مسایل اجتماعی، به فرمانروای رسیده بود و برای اداره آن برای زمانی که به منظور مقابله با دشمنان در بیرون از پارس به سر میبرده، به یک فرمانده قابل اعتمادی در خانه نیاز داشته است. به این ترتیب وی برای جلوگیری از پیشرفت مقدونیان در سال 333 پیش از میلاد در ایسوس در سال 331 پیش از میلاد در گآوگاملا با آنان به جنگ پرداخت. اگر این نظریه درست باشد، آریوبرزن میبایست از خویشاوندان نزدیک و یا از دوستان شخصی داریوش سوم بوده باشد. از این رو فرمانداری آریوبرزن در پرسیس و پرسپولیس تنها یک دلیل میتواند داشته باشد، او فردی بسیار قوی بوده که پشتیبان داریوش سوم بوده است.
آخرین جنگ در نبرد در بند پارس و جانباختن
بر پایه یادداشتهای روزانه کالیستنس مورخ رسمی اسکندر، در ماه اگوست سال 330 پیش از میلاد نیروهای این فاتح مقدونی در پیشروی به سوی "پرسپولیس" پایتخت آن زمان ایران، در یک منطقه کوهستانی صعب العبور (دربند پارس، تُکاب در کهگیلویه، این محل معبری بود که از پارس به شوش می رفت) با یک هنگ ارتش ایران (1000 تا 1200 نفر) به فرماندهی ژنرال آریوبرزن رو به رو و متوقف شدند و این هنگ چندین روز مانع ادامه پیشروی ارتش دهها هزار نفری اسکندر شده بود که مصر، بابل و شوش را قبلا تصرف و در سه جنگ، داریوش سوم را شکست و فراری داده بود.
اسکندر پس از تصرف شوش برای تسخیر پارسه سپاهیان خود را دو بخش کرد: بخشی به فرماندهی «پارمن یونوس» از راه جلگه رامهرمز و بهبهان به سوی پارسه روان شد؛ و بخش دیگر به فرماندهی خود اسکندر با اسلحههای سبک راه کوهستان کهگیلویه را در پیش گرفتند.
آن هنگام که اسکندر بر تنگ تکاب وارد شد، سردار آریوبرزن را پیش روی خود دید، گروهی در بالای تنگه و گروهی بر فراز معبر سنگها و گروهی دیگر با فلاخن (سلاح پرتاب سنگ) و تیر و کمان بر انان فرود میآمدند. وقتی اسکندر به آنجا رسید حملات سختی کرد اما کاری از پیش نبرد و سربازانش سپر را بر سر گذاشته و عقب نشینی کردند.در حالیکه اسکندر فکر میکرد بی هیچ تلفاتی ایستادگی آنجا را تسخیر میکند . . . عرصه بر اسکندر تنگ شده بود و شکست را روبروی خود میدید.
پس از 48 روز مبارزه، خائنی اسکندر را از مسیر کوه به پشت خط سپاه آریو برزن راهنمایی نمود. اسکندر بدین طریق خود و سپاهیان را به پشت لشگر ایرانیان رسانید و آنان را دور زد. اسکندر پس از پیروزی بر آریوبرزن آن خائن را که راه را نمایانده بود به جرم خیانت اعدام کرد.
با گذشت زمان کوتاهی پس از آنکه اسکندر به پشت سپاه آریوبرزن رسید، قهرمان ایرانی از سه جهت مورد هجوم واقع شد. از شمال توسط فیلوتاس ، از غرب توسط کراتروس و از شرق توسط خود اسکندر. بسیاری از ایرانیان قتل عام شدند.
هنگامی که اسکندر این خبر را شنید، به سوی پارسه حرکت نمود سپس فرمان غارت داد، مهاجمان مقدونی بر مردم تاختند و آنچه که در شهر بود به یغما بردند و آنچه را نمیتوانستند بر زمین میکوفتند، گویند غنائم آنچنان بسیار بود که اسکندر را توان حمل آنهمه نبود. تاریخنگاران یونانی گویند که اسکندر مست از باده بر تختگاه پادشاهان پیشین پارس تکیه داده بود که زنی آتنیتبار به نام تائیس به وی پیشنهاد نمود که تختگاه را آتش بزند، مشعلها را برافروختند در پیشاپیش آنان اسکندر نخستین مشعل را بر پرده تالار گرفت در پس وی تائیس در حرکت بود و دیگران نیز هم چنان کردند . . .
شهری که خاطره برگزاری جشنهای نوروز و آیینهای ملی و میهنی ایران را به خود دیده بود و شکوه ایران را با آوای ساز و آواز در یادداشت اکنون جز صدای شعله های آتش و فروریختن آوار صدای دیگری از آن شنیده نمیشد.
مورخ اسکندر نوشته است که اگر چنین مقاومتی در گاوگاملا (کردستان کنونی عراق) در برابر ما صورت گرفته بود، شکستمان قطعی بود.
آریوبرزن و مردانش نزدیک به یک سده پس از ایستادگی لئونیداس در برابر ارتش خشایارشا در ترموپیل، که آن هم در ماه اوت روی داد پایداری خود را به همان گونه در برابر اسکندر آغاز کرده بودند. اما میان مقاومت لئونیداس و آخرین ایستادگی «آریو برزن» در این است؛ که یونانیان در ترموپیل، در محل برزمین افتادن لئونیداس، یک پارک و بنای یادبود ساخته و تندیس او را بر پا داشته و آخرین سخنانش را بر سنگ حک کردهاند تا از او سپاسگزاری شده باشد، ولی از آریو برزن ما جز چند سطر ترجمه از منابع دیگران اثری در دست نیست. اگر به فهرست درآمدهای توریستی یونان بنگریم خواهیم دید که بازدید از بنای یادبود و گرفتن عکس در کنار تندیس لئونیداس برای یونان هر ساله میلیونها دلار درآمد گردشگری داشته است. همه گردشگران ترموپیل این آخرین پیام لئونیداس را با خود به کشورهایشان میبرند: ای رهگذر، به مردم اسپارت بگو که ما در اینجا به خون خفته ایم تا وفاداریمان را به قوانین میهن ثابت کرده باشیم لئونیداس پادشاه اسپارتیها بود که در اوت سال 480 پیش از میلاد، دفاع از تنگه ترموپیل در برابر حمله ارتش ایران به خاک یونان را برعهده گرفته بود.
به تازگی گویا تندیس آریو برزن، این سردار دلاور ایرانی در ورودی شهر باشت در استان کهکیلویه و بویراحمد، نصب شده است.
درباره آذربایجان و آران و زبان آذربایجانی
گزینش نام آذربایجان به جای آران
در این باره بسیار میتوان گفت و نوشت و اما آن چه آقای دکتر قاسمزاده وزیر خارجه دولت مساوات، گفته بسیار آموزنده است.
آقای دکتر قاسمزاده میگوید پس از انقلاب 1918 م. هنگامی که لنین سر رشته کار را در دست گرفت و حزب بلشویک اعلان آزادی مردم از زیر یوغ تزار را داد. ما در باکو، حزب ملی مساوات را برپا داشتیم و دولتی هم به همین نام تشکیل دادیم که من وزیر خارجه آن شدم. چون گمان کردیم اگر به ایـران که وطن گذشتهمان بود ملحق شویم، میتوانیم از شر روسها رهایی یابیم، به مقامات ایرانی مراجعه کردیم و درخواست کردیم که ما مردم آران را از نو به وطنمان بپذیرد. بدبختانه نه این که از سوی آنان اقدامی نشد، پاسخی هم به ما اندادند.
از این رو حزب مساوات به حزب جوانان ترک مراجعه کرد که آن هم سودی نداد. ما در این زمان نام سرزمین خود را آذربایجان نهادیم و گمان میکردیم به این دستاویز میتوانیم خود را ایرانی معرفی کنیم و از الحاق دوباره به روسیه مصون مانیم که آن هم سودی نداد و دولت از نو ما را جزو اتحاد شوروی به حساب آورد و حزب مساوات ما را سرکوب کرد. من که در آن زمان نسبت به دیگر رهبران حزب جوان بودم، از معرکه گریختم و خود را به فرانسه رساندم و چند سالی در آن جا دنباله مطالعات حقوق را گرفتم و اکنون خوشبختانه در وطنم ایـران هستم. گمان نمیکنم سندی گویاتر از این باشد که نخستین بار آران را مساواتیها آذربایجان نامیدند، آن هم برای الحاق به وطنشان ایـران.
در آلمان و از آن میان در برلن، چند تن از این گروه
{طرفداران تجزیه آذربایجان} هستند که در میان ایرانیان به ویژه آذربایجانیان آبرویی ندارند. به جوری که آشکارا جرات گفتن نظریات خود را هم ندارند. به نظر بنده سر نخ این خیمه شببازی در دست سردمداران آمریکاست که به یاری ترکهای ترکیه و باکو انجام میگیرد و از ناشایستگی و نادانی گردانندگان حکومت اسلامی بهرهبرداری میکنند.
اما درباره زبان آذربایجانی و آران
دولتهایی که به مواد خام ارزان و بازارهای فروش فرآوردههای صنعتی گران نیاز دارند، همواره در جستوجوی سرزمینها و کشورهایی هستند که گردانندگان آنها فرمانبردار باشند. از این رو از وجود کشورهای بزرگ و صنعتی و مردمی نیرومند و خودگردان ناخشنود و بیمناکند. فرمانروایان آزمند این کشورها برای رسیدن به مقصود خود اختلافهای نژادی و زبانی را که بتواند به جدایی و پراکندگی ملتها کشیده شود برمیانگیزند و دامن میزنند. یکی از دستاویزهای بیگانگان و دستنشاندگان آگاه و ناآگاه آنان در میهن ما ایـران از دیرباز تاکنون، زبانهای کردی و آذری است که در باختر ایـران کردها و آذریها و زنگانیها ( زنجانیان) بدان سخن میگویند.
درباره زبان کردی و گویشهای آن نیازی به آوردن دلیل و یادآوری کارنامه کهن میهنمان نمیبینم. چون بدون شک کردها یکی از تیرههای ششگانه و یا نه گانه مردم ماد هستند که نخستین دولت باستانی ایـران را در سرزمین کنونی برپا کردند و گویشهای کردی بخشی از زبان پهلوی است و کردها هر جای این زمین خاکی زندگی کنند، خواهران و برادران ایرانی ما هستند که به سببهای سیاسی و نظامی در روزگارانی از ما جدا شدهاند.
زبان آذری ـ با آن که در این باره دو تن از فرزانگان میهنمان، استاد دکتر تقیارانی و استاد احمد کسروی گفته و نوشتهاند، نیاز دیدم که پیش از بحث درباره آن، کمی به آغاز و دگرگونی و محتوای زبان آذری کنونی بپردازم.
پیش ازا آن که سلجوقیها از فرارودان به خراسان و دیگر بخشهای ایـران زمین هجوم آورند، در باختر سرزمین ما، ساوه و زرند و قزوین و خرگان و همدان و زنگان و آذرپادگان و آران مردم ما به زبان ترکی آشنا نبودند و بدان گفتوگو نمیکردند، بهترین شاهد مدعا آثار نویسندگان و چکامهسرایان و نام روستاها و شهرکها و کوهها و رودها به ویژه نیازمندیهای زندگی و افزارهای تولیدی کشاورزی و صنعتی است که همه نامهای اوستایی و مادی و پهلوی داشتهاند و هنوز نیز دارند.
با نظری کوتاه به سفرنامهها و نوشتههای تـاریخ نویسان تا سالهای سده هفتم هجری به خوبی روشن میشود که نه تنها مردم باختر ایـران پیش از هجوم سلجوقها که سالها پس از آن نیز، همچنان با گویش پهلوی( فهلوی) سخن میگفتند.
ابنندیم محمد بناسحاق معروف به وراق که در سال 378 هجری در گذشت در الفهرست، از دانشمند بزرگ و به نام ایـرانزمین و جان باخته سال 145 هجری، روزبه ابن مقفع، روایت میکند که مردم ایـران به گویشهای دری و فارسی و پهلوی و خوزی سخن میگویند و پهلوی را زبان مردم بخشهای استهپان و ری و همدان و زنگان و ماه نهاوند و آذرپادگان میداند. این حوقل ابوالقاسم محمد بغدادی که از سال 331 برای سیاحت و تجارت از بغداد بیرون شد و در مدت 28 سال از سرزمینهای اسلامی دیدار کرد، در کتاب خود به نام المسالک و الممالک زبان مردم آذرپادگان را فارسی، مانند زبان همگانی مردم ایـران دانسته است. ابوالحسن علیبن حسین مسعودی که در سال 346 درگذشت در کتاب خود به نام التنبیه و الاشرف که گویا در سال 332 نوشته است، گویشهای پهلوی و دری و آذری را زبان فارسی و زبان همه مردم ایـران نوشته است، مقدسی، شمسالدین ابوعبدالله محمدبنابیبکر جغرافی نویس که همزمان سامانیان میزیست و خود بیشتر سرزمینهای ایـران و از آن میان آذرپادگان را پیموده است، گویشهای مردم ما را هشتگانه میداند و از آن مردم آذرپادگان را پهلوی مینویسد و آن را فارسی منغلقه مینامد. حمدالله مستوفی جغرافیدان که در 750 هجری در گذشت و خود در قزوین میزیست و بارها به زنگان و بخشهای آذرپادگان سفر کرده است و نزههالقلوب گویش مردم تبریز و مراغه و زنگان را پهلوی مینویسد. از نوشتههای دیگران همچنین برمیآید که مردم باختر ما که اکنون برخی به گویش ترکی آذری سخن میگویند، تا آغاز فرمانروایی صفویان گویش پهلوی داشتهاند. چنان که چکامههایی که از نیای صفویان در دست است به پهلوی همانند کردی است.
اکنون ببینیم که دگرگونی در گویش پارهای مردم باختر ایران از چه زمان و چگونه پدید آمده است. پیش از آن که سلجوقها به جنوب روی آوردند، پادشاهان سامانی پارهای از تیرههای ترک را به خدمت سربازی گرفتند که نیا و پدر پادشاهان غزنوی انوشتکین و البتکین از آنان بودند. سران این ترکان رفته رفته در دستگاه سامانیان به پایگاههای بالا رسیدند، تا جایی که چون امیران و فرمانروایان به بخشهایی از قلمرو سامانیان گماشته شدند.
نخستین بار البتکین پدرِ مادر محمود غزنوی وسپس پدرش سبکتکین در قلمرو خود، دم از خود گردانی زدند و سرانجام توانستند پایه پادشاهی غزنویان را بنیاد نهند. تا این زمان اگر چه کم و بیش در خاور ایران ترکان رخنه کرده بودند اما در زبان و گویش مردم ما دگرگونی پدیدنیامدچون هنوز کوچ تیرههای ترک نژاد انجام نگرفته بود.
اما ترکان دیگری که سلجوقها نامیده میشدند، به خدمت سلطان محمود غزنونی درآمدند و در بخشهای مرو و بخارا و خیوه جای گرفتند و جزو سپاهیان کمکی غزنویان به شمار آمدند.
پس از مرگ محمود در 421 ق، از آن جایی که مسعود پسرش مردی افیونی و ناتوان بود، سلجوقها بنای سرکشی گذاشتند و پس از چند سال مدارا، سرانجام پس از دو نبردی که میان نیروی مسعود و آنان در مرو در گرفت، بر خراسان چیره شدند. چنان که طغرل بیک در سال 429ق نیشابور را پایتخت خود نامید و در 433 ری و گرگان و تبرستان و سپس در 434 اسپهان و در 446 آذرپادگان و در 448ق بغداد و سپس پارس و کرمان را نیز زیر فرمان خود گرفت.
ناگفته نگذاریم که بیشتر تیرههای سلجوق هنوز چادرنشین و بیابانگرد و دامدار بودند. از این رو، هر جا در میهن ما چراگاههای بهتری برای دامهای خود سراغ کردند بدان جا روی آوردند و جایگزین شدند. آنان بیشتر در زرند و ساوه و خرگان و کنارهای قزوین و همدان و زنگان و آذرپادگان و آران جای گرفتند. پس از آن گروههای دیگر سلجوق به همراهی لـلههای شاهزادگان سلجوقی به نام آتابیک به آذرپادگان و آران و فارس و کرمان رهسپار شدند. از این زمان بود که رفته رفته زبان چیرگان و فرمانروایان ترکان سلجوقی در میان مردم ما که ناچار به آنها برخورد و داد و ستد داشتند رخنه کرد.
کسانی که با زبانها و گویشهای ترکان در کشورهای گوناگون آشنا هستند و به ویژه گویشهای ترکی را میشناسند، میدانند زبانی که در باختر کشور ما زیر تاثیر زبان ترکان فرمانروا پدید آمده است، زبان ناب ترکی نیست. چنان که نه تنها بیش از سه چهارم واژههای زبان ترکی آذری، زنگان و آذرپادگان، اوستایی و پهلوی و دری است، که بسیاری از فعلها نیز در این زبان ریشه اوستایی و پهلوی دارند که با دستور زبان ترکی صرف میشوند. به جوری که یک زنگانی یا تبریزی و یا مراغهای با زبان دگرگون یافته کنونی خود با یک ترک ازبک و تاتار و قرقز و کازاخ و ...... نمیتواند گفتو گو کند. آنان زبان یکدیگر را در نمییابند، مگر زبان ترکان ترکیه را کم و بیش، آن هم به سبب دگرگونی زبان اشغالگران سلجوق و غز و نیز تاثیر زبان مردم سرزمینهای اشغالی که در آن واژههای فارسی و پهلوی و عربی و رومی و یونانی بسیار است.
نکتهای که بیش از همه میتواند از دید علمی گویا باشد این است که افزار تولید، خواه کشاورزی و خواه صنعتی و لوازم خانه، به هیچ رو دستخوش دگرگونی نشده است چون تازه واردان بیابانگرد و گلهچران، در این باره چیزی نداشتند که به مردم ما تحمیل کنند یا بیاموزند.
تیره دیگر ترک که به همراه لشکر مغول پس از 616 به میهن ما تاختند، تاتارها بودند که به نوشته پارهای کارنامهنویسان نزدیک به یک پنجم سپاهیان مغول را تشکیل میدادند. بیشک نمیتوان جایگزینی بسیاری از این تاتارها را در میهنمان در دگرگونی گویشها بیتاثیر دانست.
کسانی که از ناآگاهی و یا به سبب مقصدهای سیاسی بخشی از مردم ما را « ترک» میخوانند، نمیدانند و یا نمیخواهند بدانند که پس از نبرد چالدران و زمان شاهی شاه تهماسب و به ویژه در استیلای افغانها که ترکهای عثمانی بخشی از باختر کشور ما را اشغال کردند، با درنده خویی و ددمنشی و بدرفتاریهای خود، چنان تنفر مردم ما را برانگیختند که در میان مردم ما، نام « ترک» همردیف کلمه
« نادان» قرار گرفت، به جوری که در زنگان هنگامی که کسی را نادان میخوانند، میگویند « تورک دی وله گتسین» یعنی: ترک است، رها کن برود.
اما سلجوقها پس از آشنایی نزدیک با فرهنگ مردم ایران بدان خو گرفتند و دل بستند. چنان که شاهان سلجوق که از کناره آمودریا تا کنار دریای سپید (مدیترانه) فرمانروا بودند، در بزرگداشت فرهنگ ایران کوشیدند. تا جایی که نظامالملک توسی، دانشگاههای نظامیه توس و نیشابور و بغداد را که بزرگترین دانشگاههای آن زمان بودند و نقش بزرگی در پرورش دانشمندان بازی میکردند بنیان نهاد. خیام و عبدالرحمن خـازنی و دیگر یـارانشان به خـواست ملکشاه بـزرگتـریـن و دقیقترین زیج را که محاسباتش با دقیقترین زیجهای امروزی اختلاف چندانی ندارد برپا داشتند.
سراداران ایرانی، ارتش سلجوقیان را از وضع چریکی بیرون آوردند تا جایی که البارسلان با چنین ارتشی که تنها یازدههزار سرباز داشت، ارتش بزرگ امپراتور روم خاوری
« رومانوس دیوجانس» را که بیش از دویست هزار سرباز رومی و یـونانی و گـرجـی و ارمنی و بلغاری و فـرانسـوی داشت، در
465ق در ملازگرد ( نزدیک دریاچه وان) تار و مار کرد و امپراتور روم را به اسارت گرفت و سپس همین ارتش توانست فلسطین را از چنگ مسیحیان به در آورد که بهانه جنگهای دویست ساله صلیبی شد.
در زمان سنجر، خود سلجوقها دچار سرکشی گروه دیگر ترکان که « اوغز» یا « غز» نامیده میشوند گردیدند. تا جایی که سنجر در 548 در نزدیک مرو از این غزهای بیابانگرد و بربر شکست خورد و خود و همسرش اسیر شدند و مدت سه سال تا 551ق همچنان در اسارت بود و تنها در این سال پس از درگذشت همسرش توانست بگریزد. غزها که وحشیترین قبیله آسیای میانه به شمار میآمدند، در ایرانزمین از فرارودان تا باختر، ترکتازیها و کشتار بسیار کردند. به جوری که زنان روستاهای زنگان ما هنوز پس از گذشت هشتصد سال، هنگامی که فرزندان نافرمان خود را میخواهند بخوابانند، میگویند «یات، یوخسا، غزان گلر» یعنی : بخواب، ورنه غزان میآیند.
خوشبختانه غزها در سرزمینهای میهن ما کمتر ماندند و بیشتر هجوم آنها به سرزمین روم خاوری بود. چنان که عثمان غازی سردار آنان در 699ق بسیاری از سرزمین روم خاوری را از چنگ سلجوقها به در آورد ( نام کشور عثمانی نیز از نام همین عثمان غازی است). سرانجام سردار دیگر غز، به نام محمد فاتح در ماه خرداد 857 خورشیدی برابرماه مه 1453 م. کنستانتینوپل پایتخت روم خاوری را گرفت و برای همیشه این دولت را که از سال 395 میلادی به دستور تئودر پدید آمده بود برانداخت. دولت ترکیه کنونی، باقی مانده همان دولت عثمانی غزان است. از این رو مردم ترکیه کنونی هیچگونه خویشاوندی نژادی و خونی و سببی و نسبی با ما مردم ایـران، چه خراسانی و چه شیرازی و چه زنگانی و آذرپادگانی ندارند. جز پارهای مردم بخش خاوری آن که در درازای زمان از ما جدا شدهاند.
اما سرنوشت آران
چنان که میدانیم پس از جانفشانیهای ارتش ایران و عباس میرزا و دیگر سرداران ایران چون حسینقلی خان معروف به باکوخان و حسنخان سردار ایروانی و ابراهیم خلیلخان جوانشیر خان کاراباغ ، آران با پیمانهای گلستان و ترکمنچای سرانجام به دست روسها افتاد و آن را یک جا ماورای قفقاز، « زاگافگازیا» ، نامیدند تا در سال 1918 م. که انقلاب اکتبر کامیاب شد ، مردم اسیر روسها گمان کردند که زمان رهایی فرا رسیده است. از این رو گرجستان اعلان استقلال کرد و ارمنیها حزبی به نام داشناک (راست) و آرانیها حزبی به نام مساوات را بینان نهادند. مساواتیها که رهبرانشان همه مردانی دانشمند و میهنپرور بودند برای این که بتوانند شاید از نو به میهن خود ایران بپیوندند یا دست کم خودگردان شوند، سرزمین خود را آذربایجان نامیدند، اما دریغ که چنان نشد. انقلابیون کمونیست بیشتر سران مساواتیها را کشتند و تنها چند تن توانستند از مهلکه بگریزند که من (دکتر قاسمزاده استاد دانشکده حقوق تهران و مشاور امور بینالمللی وزارت امور خارجه ایران) یکی از این سران مساواتی بودیم. در این جا یادآور میشویم که تا سال 1918 م. چنان که در بالا اشاره رفت، آران هیچگاه نام آذربایجان نداشته است و همه کارنامهنویسان ایران از آن همواره به نام آران یاد کردهاند و آران واژهای است مادی که سرزمین گرمسیر را میگویند چنان که در دیگر گویشهای فارسی گرمسیر و گرمسار و سمیران مینامند.
این سرزمین آران تا پیمان گلستان و ترکمانچای همواره بخشی از ایران بوده است و فرمانروایان بخشهای آن که خاننشین نامیده میشدند، چون باکو و کاراباغ و شروان و گنجه شکی و داغستان هر یک جداگانه از سوی دولت ایران انتخاب میشدند و بیشتر فرمانروایان آنها همزمان سردار ارتش ایران نیز بودند. کسانی که از « همه ترکی» (پان ترکیزم) دم میزنند، آب در هاون میکوبند و کسانی هم که دم از آذربایجان یگانه و جدایی از ایران میزنند باز کم و بیش یا ناآگاهند یا زیر تاثیر دشمنان هردو مردم آذربایجان و آراناند. دشمان ایرانی، زمانی مردم آران را به زور از میهنشان ایران جدا کردند و به روز کنونی نشاندند. اکنون ناآگاهی چند سودای جدایی آذربایجان از ایران را در سر میپرورانند.
مردم آذربایجان هیچگاه خود را جدا از ایران و غیر ایرانی نمیپندارند، به جوری که در سرتاسر زنگان و آذرپادگان با چراغ اگر جستوجو کنید در میان همه روستاییان حتی یک تن و در میان شهریها شاید جز تنها تنی چند گمراه را نمیتوان یافت که اندیشه جدایی از ایران را در سر بپروراند. مردم باختر ما در درازای زمان هنگامی که نیاکان ما به ایرانزمین آمدهاند همواره در برابر هجوم متجاوزین آشور و اسکندر گجستک و تازیان بیابانگرد و فرهنگ برانداز و ترکان عثمانی کینهتوز و … همواره سپر بالای میهن خود ایران بودهاند و هماکنون نیز هستند.
بخشی از مردم باختر ما که اکنون به ترکی آذری گفتوگو میکنند، همواره به فارسی مینویسند و به فارسی میخوانند. این که گویا فارسها به آنان ستم کردهاند و میکنند و آنها را ناچار میکنند به فارسی بگویند و بنویسند، افسانه نابخردانهای بیش نیست. این افسانه در دوران فرمانروایی یک ساله فرقه دموکرات آذربایجان ساخته و پرداخته ما فرمانروایان آن بود که من خود یکی از افسانهپردازان آن بودم، که اکنون به دست گروه کوچی ناآگاه و پارهای آلت دست بیگانگان افتاده است و بدون این که بدانند چه آینده شومی در انتظار آنهاست نابخردانه آن را به زبان میآورند و تبلیغ میکنند. وضع نابه سامان کنونی و آینده تاریک مردم سرزمینهایی چون افغانستان و فرارودان و آران، که در زمآنهای گذشته با دسیسههای بیگانگان از ما جدا شدهاند باید مایه عبرت ناآگاهان کنونی گردد. ما همگی باید در راه برپایی فرمانروایی آیینهای مترقی برای همه ملتمان کوشا باشیم به جوری که همه مردم در ایرانزمین از حق قانونی برخوردار و به وظیفه خود در برابر دیگران و میهن آشنا باشند. تاکنون در نتیجه ولنگاری مشتی روشنفکرنمای کم کار و پر مدعا، مردم ما چنان که باید به حق و وظیفه خود آشنا نیستند. پیداست مردمی که به حق و وظیفه خود در میهن خود آشنا نباشند نمیتوانند قانون را هر اندازه هم مترقی و فراگیر باشد نگاهدارند. بهترین نمونه، قانون اساسی مترقی صدر مشروطیت ایران است که نیاکان ما با خون دل و با قیمت فدا کردن جان خود به دست آوردند، اما چون به حق و وظیفه خود آشنا نبودیم نتوانستیم آن را نگاهداریم و از آن بهرهمند شویم، به جوری که هر از راه رسیده خودکامه یا روشنفکرنمایی بخشی از آن را از دستمان به در آورد و سرانجام به روز کنونی افتادیم. ما باید از پراکندگی به هر اسم و رسمی باشد بپرهیزیم و در راه برقراری فرمانروایی قانون در ایران زمین بکوشیم.
در پایان یادآور میشویم که مردم آران که اکنون آذربایجان نامیده میشود هممیهنان ایرانی و خواهران و برادران ما هستند و دسیسههای بیگانگان و گذشت زمان هیچگاه مهر آنان را در دل ما کم نکرده است و آغوش ماممیهن و مردم ما همیشه برای بازگشت آنان به میهن خود ایران باز است. برآنان است، اکنون که از بند یافتهاند با روش مردمسالاری راه آینده خود را بازیابند.
راجع به ارتش ایران در عصر ساسانیان اطلاعات بیشتری به ما رسیده و گذشته ازنوشتههای مورخان معروف رومی، مانند پروکپ، آمیین مارسلن و ژوستن و غیره مورخین ارمنی و یهودی و بالاخره تاریخ نویسان دورهی اسلامی هم در این موضوع مطالب سودمندی برای ما به یادگار گذاشتهاند. از همه بالاتر در شاهنامه فردوسی راجع به جنگها و فتوحات و قلعهگیریهای دوران ساسانی اطلاعات به نسبت مفصلی وجود دارد و با بررسی دقیق آنها معلوم می شود که مدرکهای خوبی در اختیار فردوسی بوده است، زیرا اغلب رویدادها و حتی میدانهای نبرد و عهدنامههایی که فی مابین بسته شده و همچنین اسامی قلعهها و شرح محاصره و فتح آنها و اسامی سرداران و امپراطوران رومی با تفاوت مختصری از حیث املاء و تلفظ آنها در شاهنامه پیدا می شود و شاید این اسامی به همین صورت به فردوسی رسیده یا این که در نسخههای متعددی که بعدها از روی نسخهی اصلی شاهنامه نوشته اند این انحرافهای جزوی حاصل شده باشد.
نیاز به تحول
چون رومیها طی تجربههای جنگ با اشکانیان پی برده بودند که ایرانیان در امر محاصره و قلعهگیری مهارتی ندارند و در ضمن از تاخت و تاز و حرکتهای سریع و غافل گیریها و حملههای برق آسای سواران ایران بستوه آمده بودند، از این رو به رزمهای قلعهایی متوسل شدند و از دیر زمانی در داخل بین النهرین و به خصوص قسمت شمالی و شرقی آن نزدیک به ساحل دجله به ایجاد دژها و استحکامهای تدافعی پرداختند. قلعههای معروف آنها در بین النهرین از شمال به جنوب عبارت بود از: امد، دارا، نصیبین، بزآبد، سنگارا و هاترا. به علاوه برای حفاظت خود از زحمت سواره ایران اغلب رشته قلعههای را نزدیک هم میساختند که با نقبها یا راههای زیرزمینی به هم مربوط میشدند و یک نوع خط دفاعی محکمی برای جلوگیری از تجاوز سوارهای ایران به حدود فرات و انطاکیه تشکیل میدادند. دراثر همین عملیات رومیها بود که در سازمان و ترکیبات و اسلحه و وسایل و شیوه های رزمی ارتش ساسانی به ضرورت تحولاتی پیدا شد که شایان ذکر است.
در آغاز این دوره اردشیر پابکان سرسلسلهس دودمان ساسانی ارتش ایران را از حالت چریکی خارج کرد و به صورت منظم و دایمی درآورد. به گفته مورخان از زمان این پادشاه پادگانهای ثابتی در ایران به وجود آمد که نگاهداری آنها به خرج دولت و جیرهی و مواجب سربازان از خزانهی شاه پرداخت می شد. «ارتشتاران» یا نظامیان ایران در این دوره مقام دوم را بین طبقههای چهارگانهی جامعه داشتند و سازمانهای مربوط به اداره کردن امور ارتش در درجه اول اهمیت شناخته شده است.
اسپورگان
نظر به وسعت مملکت و لزوم داشتن نیروی واکنش سریع برای مقابله با ارتشهای رومی در طرف مغرب و جلوگیری از تهاجم طایفههای وحشی آسیای مرکزی در سمت مشرق در زمان ساسانیان، هم مانند دوره اشکانیان، رستهس اصلی ارتش ایران قسمت سواره بود، ولی از لحاظ آموزشها و سازمان و تجهیزات، با سوارهای پارث تفاوت کلی داشته است.
پادشاهان ساسانی به تعلیم و تربیت سواران توجه خاصی داشتند و متخصصانی به نام «اندرزبد اسپوراگان» مأمور پادگانهای مختلف میکردند که فنون سواری و طرز به کلر گیری اسلحه و شیوههای رزمی این رسته را به افسران و افراد بیاموزند. در تربیت و نگاهداری و طرز پرورش اسبها هم مراقبت بودند و به بهبود نژاد و تخم آنها توجه مخصوصی می شده است. برای معالجهی اسبها بیطاران مجربی بنام «ستور پزشک» وجود داشتند که به همه پادگانها سرکشی می نمودند و اسبهای بیمار را درمان میکردند.
در موقع جنگ بر میزان علیق اسبها میافزودند تا در اثرسختیهای جنگ بهزودی از پا در نیایند. سواره دورهی ساسانی بیشتر سنگین اسلحه و استعداد تعرضی آن بهحدی بوده که اغلب لژیونهای رومی را به سرعت و به حال سواره مورد حمله قرار میدادند. سوار سنگین اسلحه سراپا غرق آهن و پولاد میشد و اسلحهی هجومی او عبارت از یک نیزه بلند و محکم و گاهی تیروکمان و اغلب شمشیر و تبرزین بود. اسلحهی دفاعی او عبارت از یک سپر کوچک، زره و کلاه خود که صورت و پشت گردن را حفظ میکرد، به علاوه زانوبند و بازوبند آهنین هم داشته است. این سوارها روی اسب خودشان برگستوانی چرمی میکشیدند.
آمیین مارسلن سوارنظام ایران را در نبرد «مرنگا» که بین ژولین امپراتور روم و شاپور بزرگ ساسانی رخ داده این طور میستاید:
« ستون معظمی که بهسرکردگی مهران فرمانده کل سواران ایران به طرف ما میآمد یکپارچه از آهن و پولاد بود، قطعات آهن که سراپای آنها را میپوشانید طوری به هم جفت شده بود که نفرات براحتی می توانستند اعضا بدن را به حرکت درآورند. کلاه خود آنها تمام سر و صورت و حتی پشت گردن را حفظ میکرد، فقط در مقابل چشمها و دهان شکافهای کوچکی وجود داشت که برای دیدن و نفس کشیدن بود. به جز این شکافها از جای دیگری سلاح دشمن به این رویینتنان کارگر نمیشد. |
سواران نیزهدار طوری در خانهی زین محکم جا گرفته بودند، مثل اینکه آنها را با زنجیر به پشت اسب بسته باشند. پشت سر آنها صفوف تیراندازان کمانها را به دست گرفته بودند. همین که تیرهای ایشان ازچلهی کمان رها میشد مرگ را تا مسافت دوری با خود میکشانید.
در عقب سر پیادهها فیلهای جنگی دیده می شد که رؤیت هیمنهی آنها با خرطومهای دراز و دندانهای بلندشان حقیقه وحشت آور بود».
از سواره سبک اسلحهی دوره پیشین (اشکانی) در این زمان کمتر اسم برده میشود و از روی روایتهای تاریخی این طور معلوم است که انجام کار این قسمت سوار در ارتش ساسانی اغالب" به عهدهی سوارهای چالاک و سبکبار عرب بوده است (اکتشافات، عملیات تأخیری و ایذایی و غافلگیری). قسمت ممتاز سواره در این دوره همان واحدهای گارد سلطنتی است که بنام «جاویدان» و «جان اسپار» معروف بوده است.
از بین سواران چریکی که سلاطین دست نشاندهی ایران برای خدمت دولت سوق میدادند دیلمیها، چولهای گرگان، گیلکها و به خصوصارامنه در رشادت و سوارکاری شهرت بسزایی داشتهاند.
پایگان
نخبهی پیاده ایران در این دوره عبارت از تیراندازانی است که در فن خود سرآمد آن عصر بشمار میآمدند و همواره مایهی هراس و وحشت رومیان بودند.بنا به روایتهای بیشتر مورخان رومی سرعت و مهارت تیراندازان ایران بهحدی بوده که با هر تیری یک سرباز رومی را از پا در میآوردند و کمتر اتفاق می افتاد تیرشان به خطا برود. تیراندازان ایرانی در این دوره سپرهای بزرگ و مشبکی داشتند و این سپرها را مانند دیواری در جلو خود قرار داده با کمال مهارت از میان شبکه آنها تیراندازی میکردند.
در غالب نبردها دیده می شود که سربازان رشید رومی جرأت مقابله با سربازان ایرانی را داشتهاند که مطمئن می شدند که دیگر تیری در ترکش آنها باقی نمانده است.
عمل تیراندازان در موقع عقب نشینی بیشتر خطرناک می شد و بین رومیان ضرب المثل شده بود که: «از ایرانیان به خصوص در موقع عقب نشینی آنها باید حذر کرد».
دیگر واحدهای پیاده، به شمشیر و نیزه و بعضی به زوبین مسلح بودند و اینها را پشت سر تیراندازان قرار می دادند.
فیل سواران
رستهی تازهایی که در زمان ساسانیان به وجود آمد، رستهی فیل سواران است که در واقع جانشین گردونههای دورهی هخامنشیان واز اسلاف ارابههای جنگی امروزه محسوب میشوند، به خصوص که مشاهدهی هیمنهی فیلها باعث هراس و واهمهی رومیان میشد. آمیین مارسلن دربند اول کتاب 19 خود آشکارا به این موضوع اشاره میکند: «دیدن فیلهای جنگی ایرانیان قلبها را از کار میانداخت و صدای این حیوان مهیب و بوی او نیزموجب وحشت و رم کردن اسبهای ما میشد». تعداد فیلهایی که ارتش ساسانی در نبرد با رومیان به کار میبرد، بنا به گفته مورخانی که خود در این نبردها شرکت داشتهاند، از دویست تا به هفتصد زنجیر میرسیده است. از قرار معلوم تا اواخر دورهی ساسانیان نیز از وجود فیلها استفاده میشده زیرا در نبرد قادسیه وجود فیلها در اردوی ایران ابتدا باعث هراس و هزیمت اعراب شده است.
در دورهی ساسانی ارتش ایران به اندازهایی پای بند حضور فیلها بوده که بعضی اوقات در رزمهای کوهستانی هم فیلها را همراه میبردند و برای این منظور قبل از وقت راههای کوهستانی را هموار میکردند. بنا به روایتهای مورخان رومی در موقع محاصرهی شهرها و قلعههای مهم از وجود فیلها استفاده میکردند.
شغلهای لشکری
بزرگترین شغل نظامی در دوران ساسانی شغل «اران اسپهبد» است که صاحب این شغل در واقع فرماندهی کل قوا را داشته و از لحاظ سیاست نیز اقدام به مذاکرهی صلح و انعقاد عهدنامههای نظامی به عهده او بوده است. اران اسپهبد عضو اول شورای سلطنتی بوده و بعد از شاه مقام اول را داشته است.
نکته شایان ذکر این است که چون اغلب سلاطین ساسانی د رموقع جنگ خود عهدهدار فرماندهی می شدند از این رو وظایف این شخص را خودشان به عهده میگرفتند، به طوری که در زمان انوشیروان ضمن اصلاحاتی که درارتش انجام شد شغل «اران سپهبد» ملغی و تمام کشور به چهار منطقهی نظامی تقسیم و برای فرماندهی قوای مقیم هر منطقه یی یک اسپهبد تعیین گردید.
یکی از امتیازات اسپهبد این بود که درموقع ورود او به اردوگاه به احترام وی طبل و کرنا نواخته میشد. بنا بر گفته بعضی ازمورخان پس از شغل «اران سپهبد» فرماندهی کل سواران مقام دوم را در سلسله مراتب داشته است. شغل ریاست کل ذخایر و تسلیحات ارتش به «انبارک بد» محول بود و این شخص در سلسله مراتب مقام سوم را حائز بوده است. شغل «ارک بد» که نظیر فرماندهی دژبان بوده از مشاغل مهم لشکری محسوب می شده و اغلب به افراد خانواده سلطنتی محول می گردیده است.
فرماندهی سوار «اسپورگان سالار» و فرماندهی پیاده «پایگان سالار» و فرماندهی تیراندازان را «تیربد» میگفتند.
ریاست گارد سلطنتی ، به عنوان « پشتیکبان سالار » نیز از مشاغل مهم نظامی بوده است. مورخین رومی به شغل دیگری در ارتش دوره ساسانی اشاره می کنند که عبارت از «سپاه دادور» است و در واقع نظیر شغل «قاضی عسکر» بوده است.
اسلحه و تجهیزات سپاه ایران در عصر ساسانیان در مخازن مخصوص نگهداری می شده که آنها را به نام «انبارک» و « گنج » میخواندند. مأمورین این مخازن مسئول حسن نگهداری و مرمت آنها بودند و به محض صدور فرمان حرکت یک قسمتی موظف بودند ک اسلحه و تجهیزات ضروری افراد آن قسمت را بدون عیب و نقص تحویل دهند و بعد از خاتمه عملیات پس بگیرند و در انبار قرار بدهند.
واحدها ی ارتش
گرچه راجع به سازمان دقیق و قطعی واحدهای ارتش اطلاعات صحیح و اطمینان بخشی در دست نیست، ولی از خبرها و روایتهای مورخان این طور برمیآید که بزرگترین واحد ارتش را «گند» و فرماندهی آن را «گند سالار» میخواندند و هر گندی مرکب از چند «درفش» و هر درفشی شامل چند «وشت» بوده است. چون هر درفشی دارای پرچم مخصوص به خود بوده شاید نظیر فوج قدیم یا هنگ امروزه محسوب می شده است.
درفش کاویانی
صرف نظر از پرچمهای گوناکونی که در ارتش دوران ساسانی معمول بوده، بزرگترین پرچم ملی و لشکری ایران در آن دوره درفش کاویانی معروف است که به گفتهی تمام مورخان در نزد ایرانیان احترامی به سزا داشته و آن را شعار ملیت و مبشر فتح و ظفر میدانستند و روی آنرا با دیبا و پرنیان پوشانیده بودند. در نتیجه این تزیینها، عرض وطول پرده این پرچم به قدری زیاد شده بود که در اواخر دوره ساسانیان به 15 پا در 22 پا (5 تا 7 متر) میرسیده ریشههای پرده آن به رنگ سرخ و زرد و بنفش بوده است. فردوسی در توصیف آن می گوید:
چو آن پوست بر نیزه بردید کی به نیکی یکی اختر افکند پی بیاراست آنرا به دیبای روم زگوهر بر و پیکر از زر بوم بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی زال فرخ بیفکند شاه فروهشت زو سرخ و زرد و بنفش همی خواندینش کاویانی درفش از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه بشاهی بسر بر نهادی کلاه بر آن بی بها چرم آهنگران بر آویختی نو به نو گوهران زدیبای پر مایه و پرنیان بر آنگونه گشت اختر کاویان |
در جنگهای بزرگ اغلب دیده میشود که درفش کاویانی را با ارتش حرکت میداده اند چنانکه فردوسی در «شاهنامه» خود چندین مورد باین نکته اشاره می کند.
شاهنشاهان ساسانی این پرچم را به کسی جز فرماندهی کل قوا نمیسپردند و پس از خاتمه عملیات و بازگشت قسمتها این پرچم به گنجداران مخصوص که عهده دار حفاظت آن بودند تحویل می گردید و در خزانهی سلطنتی نگهداری میشد.
شورای نظامی
بر طبق روایتهای مورخان رومی شاهنشاهان ساسانی برای اعلام جنگ و اقدام به لشکرکشی پیشتر شورایی مرکب از فرماندهان و بزرگان کشور تشکیل میدادند و لزوم اقدام به جنگ را در آن شورا مطرح می کردند و با توجه به وضعیت خودی و دشمن و رعایت صلاح مملکت و مقتضیات وقت تصمیم لازم گرفته میشد. جلسه شورا بنا به اهمیت موضوع ممکن بود چند روز به طول انجامد. چنان که در موقع تجاوز ژوستینین امپراطور روم به مرزهای ایران و حملههایی که نسبت به منذرین نعمان، سلطان حیره و تحت الحمایه ایران، شده بود بنا به روایات صریح پروکپ، انوشیروان قبل از اقدام به جنگ امر به تشکیل شورای نظامی داد، چنانکه فردوسی هم به این موضوع اشاره می کند:
همه موبدان و ردان را بخواند وزان نامه چندی سخنها براند
سه روز اندر آن بود با رای زن چو با پهلوانان لشکر شکن
چهارم بدان راست شد رای شد که آرد سوی جنگ قیصر سپاه
از این رو بهخوبی معلوم میشود که جلسههای شورای نظامی ممکن بود چند روز ادامه داشته باشد.
قلعه داری و قلعه گیری
برخلاف تاکتیک دوره اشکانیان که اغلب به صورت مبارزه از مسافت دور و جنگ و گریز و مانورهای احاطهایی پر وسعتی انجام می شد، در دوره ساسانیان بر اثر تجربههای طولانی در جنگهای ایران و روم حمله از نزدیک و رزم تن به تن و اتخاذ آرایشهای جنگی منظمی معمول شده بود که بنا به گفتهی آمیین مارسلن و پروکپ ایرانیان از این حیث با رومیان برابری میکردند و حتی اغلب بر آنها برتری داشتند. از طرف دیگر ارتش ساسانی در قلعهداری و قلعهگیری و فنون محاصره هم مهارت کاملی پیدا کرده بود.
به طور کلی باید در نظر داشت که در آغاز کار ساسانیان امر مهندسی در ایران رونق زیادی نداشته چنانکه می بینیم در موقع اسارت والرین امپراطور روم به دست شاپور اول شاهنشاه ایران از وی تقاضا کرده که جمعی از مهندسین رومی را به ایران جلب کند و آنها را وادار به ساختن سد (شادروان) شوشتر کند. والرین به خواسته شاپور عمل کرد و سد شوشتر و کانالهای زیر شهر توسط مهندسین رومی ساخته شد و شاید به همین مناسبت بعدها به «بند قیصری» شهرت پیدا کرده است.
اما بعدها دیده می شود که برای محاصره دژها و استحکامها رومیان، انواع ادوات و اسبابهای معمول آن دوره را مانند منجنیق، برجک متحرک، کله قوچ و غیره به کار میبردند و برای خالی کردن پی حصارها و زیر برجها چوب بست میزدند. در موقع محاصره قلعههای مستحکم رومی که دور آنها خندقهای عمیقی داشته اغلب از راه حفر دالانهای زیرزمینی خود را به نزدیکی خندق می رسانیدند و آن را پر می کردند و همچنین از راه نقب به زیر برجهای قلعه نفوذ مییافتند و برجها را منفجر و خراب میکردند؛ گاهی در پیرامون دژها تپههای مرتفعی برپا میکردند که بر برج و باروی قلعه مشرف میشد و از فراز آن مدافعان را تیرباران می کردند.
در اغلب وقتها با منجنیق سنگهای بزرگی را به داخل قلعه پرتاب می کردند یا «قاروره» حاوی مواد سوزان میانداختند. ایرانیان در قلعهداری ورزیده و ماهر بودند و با ریختن سرب آب کرده و مواد قیراندود از بالای برجها آلات محاصره دشمن را از کار میانداختند و کله قوچها را با کمند گرفته به بالا می کشیدند یا از حرکت باز میداشتند. دربارهی به کارگیری مواد قیراندود و سوزان آمیین مارسلن می گوید: ژولین تصمیم گرفت که از «نهر ملک» کشتی های خود را از رودخانه فرات به رودخانه دجله بیاورد و قسمتی از پیاده نظام رومی را با کشتیها به ساحل ایران فرستاد که پیاده شده سر پلی تشکیل بدهند. ایرانیان با پرتاب مواد سوزان روی کشتیها آنها را آتش زدند و مانع از پیاده شدن افراد گردیدند. در جای دیگر می گوید ایرانیان برای جلوگیری از سوختن کله قوچهای خودشان به روی آن روپوش چرمی کشیده بودند.
انضباط
در ارتش دوره ساسانی انضباط خیلی محکمی برقرار بود و برای جرمهای مهم نظامی: (خیانت به شاه، تمرد از اوامر فرماندهان، سرکشی، فرار) مجازاتهای شدید اعمال میشد. یکی از وظایف مهم افسران حفظ اسرار نظامی بوده است چنان که آمیین مارسلن در بند 23 کتاب 31 خود به آن اشاره میکند:
« کلیه اطلاعاتی که بهوسیله دیده وران و پناهندگان به اردوی ما می رسید مخالف یکدیگر بود، زیرا در ایران از نقشههای جنگ و نیات فرماندهی جز افسران ارشد احدی اطلاع پیدا نمیکرد و از آنها هم کوچکترین مطلبی نمیتوانستیم به دست آوریم، برای این که حفظ اسرار نظامی را از فرایض مذهبی خود میدانستند و به هیچ قیمتی ابراز نمی داشتند».
بازدید و پرداخت مواجب
در موقع پرداخت مواجب هم بایستی لشکریان از سان بگذرند و فقط به کسانی حقوق می دادند که در اسلحه و تجهیزات آنها عیب و نقصی دیده نمیشد. هیچ کس و هیچ مقامی از این قاعده مستثنی نبود. چنان که بابک موقع پرداخت حقوق افسران به شخص شاه مواجب نداد، برای این که هنگام بازدید معلوم شد انوشیروان دو زه یدکی کمان خود را فراموش کرده است و او مجبور شد به قصر سلطنتی برگشته و دو زه یدکی خود را بردارد و بیاورد و پس از آن حقوق دریافت دارد.
در خورد و خوراک سربازان هم کمال مراقبت می شده و غذای زمان جنگ آنان مقوی تر از زمان صلح و مرکب از نان و گوشت و شیر بوده و برای کسانی که از غذای سرباز میدزدیدند شدیدترین مجازات را به کار می بردند.
به علاوه از انتشار اخبار و پارهایی اظهارات که ممکن بود باعث بدبینی و تولید یأس و تزلزل روحیه سربازان بشود به شدت جلوگیری می کردند و در موقع جنگ این موضوع از وظایف حتمی فرماندهان بود.
خلاصه در پرتو رشادت و فداکاری و انضباط محکم همین ارتش بود که شاهنشاهان ساسانی توانستند امپراطوران معروف رومی را با قشونهای معظم آنها شکست بدهند، از جمله: امپراطور والرین در زمان شاپور اول و امپراطور کنستانتین و ژولین در زمان شاپور بزرگ و امپراطور آنتاستاسیوس در زمان قباد و امپراطور ژوستینین در زمان انوشیروان .
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
این مطلب از کتاب ایرانشهر برداشت شده است
تصویرها از پایگاه خانهی ایران برداشت شده است.
گرچه پیرامون ترکیب و سازمان ارتش اشکانی مانند ارتش هخامنشی مدرکهای درست و کاملی در دست نیست، اما شرحی که مورخان معتبر رومی از رشادت و چالاکی و مهارت سوارنظام پارت در تیراندازی ذکر کرده اند و بنا بر آنچه از شرح رویدادهای جنگهای بین ایران و و روم برمیآید، میتوان گفت که پادشاهان اشکانی پیروزیهای درخشان خود را در برابر رومیها مدیون مانورهای برق آسا و دلاوریهای این رسته هستند و شهرت و افتخار تاریخی سواران ایران در واقع از همین دوره آغاز می شود. پس در این که رستهی اصلی و عمدهی ارتش ایران در دوران اشکانی قسمت سواران بوده محل تردید نیست وبه علاوه رسته پیاده و اسوارانهای جماز هم به کار میرفته است. بنابر آنچه از گفتههای مورخین رومی مانند پلوتارک، ژوستین و غیره بر میآید، سوارنظام ایران در زمان اشکانیان به دو قسمت ممتاز تقسیم می شده است: سوار سبک اسلحه. 2- سوار سنگین اسلحه
سوار سبک اسلحه
این رسته عامل حرکت و مانور و بیشتر برای اجرای حرکتهای سریع، مانورهای پر وسعت، عملیات تأخیری، دستبرد، اکتشافات، پوشش و جنگ آنها در تیراندازی به حدی بوده که اغلب در موقع تاخت به چابکی روی زین برگشته و به طور قیقاج تیر میانداختند و با این وصف تیرشان کمتر به خطا می رفت.
در آغاز نبرد دستههای سوار سبک اسلحه از چند طرف دشمن را مورد حمله قرار می دادند و تیرهای خود را به شدت بر سر دشمن میباریدند حتی اگر دشمن مبادرت به حمله می کرد از در آویختن با وی و مبارزه تن به تن دوری میکردند و به جنگ و گریز می پرداختند و همین که دشمن را مدتی دنبال خود میکشانیدند و او را از هر حیث فرسوده و خسته میکردند، از جلوی او عقب نشینی کرده جای خود را به سوار نظام سنگین اسلحه واگذار مینمودند و آنها با وارد ساختن ضربتهای قطعی دشمن را کوبیده و متلاشی میساختند. بنابر روایات برخی از مورخان کار دیگر سوارهای سبک اسلحه بلندکردن گرد و غبار بود تا در پناه آن دشمن نتواند میزان استعداد یا سمت عقب نشینی آنها را تشخیص بدهد.
سوار سنگین اسلحه
این رسته عامل ضربت و رزم نزدیک و تن به تن بود و به همین جهت این سوارها سراپا غرق در آهن پولاد می شدند. اسلحه تدافعی آنها عبارت از جوشن چرمی بلندی بود که تا زانو میرسید و روی آن قطعههایی از آهن میدوختند، کلاه خود فلزی آنها طوری بود که پشت گردن و قسمتی از صورت را محفوظ می داشت؛ شلوارشان چرمی و تا روی پا میرسید و اسبهای خود را با برگستوانی از چرم شتر می پوشانیدند که روی آنرا با قطعههایی از آهن به شکل پر مرغ دوخته بودند و تمام این قطعهها صیقلی و براق بود و بعضی از این سوارها سپرهایی از چرم خام یا فلز داشتند. اسلحه تعرضی آنها عبارت از یک نیزه بلند خیلی محکم بود که طول آن از دو متر تجاوز می کرد و قدرت نیزهزنی این سوارها به اندازهایی بود که اغلب با یک ضربت دو سرباز رومی را به هم می دوختند. یک شمشیردو دمه کوتاه ویک کارد به کمر می بستند که آنها را در موقع گلاویز شدن با دشمن بهکار می بردند.
پیاده نظام
در ارتش دوره اشکانی عدههای پیاده نسبت به سوار خیلی کم و فقط برای حراست اردوگاهها و حفظ دژها و دربندها و انجام خدمات اردویی بهکار می رفت.
اسوارانهای جماز (شتر سوار)
در بعضی موارد از جمله نبردهای اردوان پنجم با رومیان دیده شده است که در ارتش اشکانی اسوارانهای جماز هم بکار می رفته و در واقع قسمتی از سوارنظام سنگین اسلحه بوده، ولی در همین نبردها چون رومیها با ریختن گلوله های کوچک خاردار روی زمین به پای شترها صدمه می زدند و از سرعت حرکت آنها می کاستند. به این واسطه در دوره های بعد دیگر قسمت جماز به کار نمی رفت.
ارتشی از چریکها
از روی نوشته های مورخین رومی این طور معلوم می شود که سوای پادگانهای پایتخت یا شهرهای مهم دیگری که در فصول مختلف اقامتگاه سلطنتی بوده، همچنین پاسداران دژها و دربندهای مهم نظامی لشکریان پارت به صورت ارتش دایمی در مراکز معینی مجتمع نبودند و فقط در موقع جنگ احضار و به صورت چریک اداره می شدند. بیشتر افراد ارتش از اتباع سرکردگان و بزرگان پارت بوده و خود ایشان هم در جنگ شرکت می کردند. چنانکه ژوستن می گوید در جنگ سورن سردار اشکانی با کراسوس رومی چهارصد نفر از بزرگان پارت شرکت داشتند و عده سوارهای آنها به پنجاه هزار تن می رسید. پلوتارک در موقع تعریف از سورن سردار شهیر آن دوره ایران می گوید: « سورن به تنهایی می توانست از اتباع خویش ده هزار مرد مسلح و مجهز در میدان جنگ حاضر نماید ».
زندگی سربازان
سربازان پارت از حیث زندگانی خیلی ساده و قانع و بنابر عادت طایفگی و ایلیاتی اغلب در پشت اسب به سر میبردند و در سواری و تحمل سختیهای جنگ و گرما و تشنگی بهحدی پرطاقت بودند که مایهی حیرت رومیها میشدند. پارتها از جنگهای شبانه احتراز میکردند و همین که هوا تاریک میشد دست از مبارزه میکشیدند و با دشمن قطع تماس میکردند و به مسافت خیلی دوراز او اردو می زدند، زیرا ازیک طرف عادت به خندق کنی و استحکام اردوگاه خود نداشتند و از طرف دیگر چون به اسبهای خود خیلی علاقهمند بودند لازم میدانستند شبها به آنها استراحت بدهند.
شیوهی رزم
پارتها چون از فن محاصره و قلعه گیری اطلاع زیادی نداشتند اگرهم در بعضی از جنگها اسباب و آلات محاصره رومیان را به غنیمت می بردند آنها را بیدرنگ خراب و منهدم میساختند. از ارابه های داسدار و گردونه های دوره هخامنشیان در ارتش اشکانی اثری دیده نمی شود زیرا شیوه های رزمی و عملیات سواره آنها اقتضای استعمال ارابه ها را نمیکرده است.
پارتها در فصل زمستان زیاد مایل به جنگ نبودند وبعضی از مورخین رومی این طور تصور می کنند که چون مهارت آنها بیشتر در تیراندازی بود و در فصل زمستان به علت رطوبت هوا زه کمانها سست می شد، تیرهای آنها کاری نبود. ولی بیشتر آنها براین عقیده هستند که چون تأمین علوفه قسمتهای بزرگ سوار در فصل زمستان نامقدور بود و اسبها از کمی علوفه ناتوان و بی پا می شدند، از این رو حتی الامکان در این فصل از جنگ احتراز میورزیدند.
سوارهای پارت در موقع حمله به دشمن رجزخوانی و هیاهو می کردند و طبلهای کوچکی داشتند که با زدن بر آنها غلغله و صدای زیاد راه می انداختند.
در موقع مذاکره صلح رسم پارتها این بود که زه کمانها را می گشودند و با این حال به دشمن نزدیک میشدند. برای حمل آذوقه و علوفه و لوازم جنگی و بهخصوص مقدار زیادی تیر که با خود حمل می کردند پارتها دارای بنههای مرتب بودند و بیشتر از وجود شتر و ارابه استفاده میکردند.
دستاوردهای نظامی
به همین سواره نظام رشید و پرطاقت بود که پارتها توانستند لژیونهای فاتح و شکست ناپذیر امپراطوری روم را در ساحل فرات و دجله متوقف سازند و سرداران معروف و مغرور رومی را مانند کراسوس در نبرد « حران » نابود ساخته و قوای آنتوان سردار دیگر رومی را در مادکوچک( آذربایجان) طوری شکست بدهند که سردار مزبور با تن دادن به عقب نشینی خفتآوری فقط جان خود را از چنگال سوارنظام رشید پارت نجات دهد. ژوستن مورخ رومی در توصیف سلحشوری سوارنظام پارث این طور می نویسد:
«باید با حیرت و تحسین به مردانگی و دلاوری پارتها نگریست. چه پارتها در اثر رشادت و جنگآوری نه تنها مردمانی را که برایشان سیادت داشتند تابع خویش ساختند بلکه دولت روم را در زمانی که به اوج قدرت خود رسیده و سه مرتبه با بهترین سردارانش به ایران حمله ور شد، شکست دادند و در نتیجه معلوم شد پارتها یگانه مردمی هستند که نه فقط با رومیها برابرند بلکه فاتح لشکر روم بشمار می آیند».
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
این مطلب از کتاب ایرانشهر برداشت شده است
تصویرها از پایگاه خانهی ایران برداشت شده است.